14• 𝑡ℎ𝑒 𝑓𝑟𝑖𝑒𝑠𝑡 𝑠𝑛𝑜̈𝑤 ❀اولین برف زمستون,حقیقته؟❀

141 43 0
                                    

[Beakhuyn] ❄︎
❄︎

یه هفته ی لعنتی گذشته بود و بکهیون تمام مدت به لویی فکر می‌کرد. براش سخت بود که باور کنه اون کسی که تو مهمونی رئیس کو دیده همون کسیه که سالها صاحب قلبش بوده. قلب بک برای چانیول بود، بدون اغراق یا حرف اضافه ای!

بکهیون از اتاقش خارج شد. همه چیز مثل یه ساعته بدون نقص بی هیچ وقفه ای در حال حرکت بود، مثل همیشه. کارمندای در حال کار با پرونده‌ های تو دستشون، آدمهایی که بین اتاق جلسه و راهروی شرکت در حال حرکت بودن و بکهیونی که بی نقص بود. شاهزاده ی تجارت و ریاست، کسی که از بچگی با قاشق طلا تو دهنش بدنیا اومده بود و بزرگ شده بود.

قدم های ارومشو سر گرفت و از شرکت خارج شد. استرس و نگرانی از دیدن دوباره ی پارک چانیول باعث شده بود درد خفیفی رو تو سرش احساس کنه، اما قلبش تند تر از همیشه در حال کوبش بود.
هوای سرد سئول و بادی که می‌وزید دلیلی شد تا یقه ی پالتوش رو بالاتر بیاره و دست هاش رو تو جیبش فرو ببره. کمی صبر می‌کرد و لحظه ای بعد تو ماشین گرم و نرمش بود درحالیکه هات چاکلتی که از قبل سفارشش رو به رانندش داده رو تو دستهاش داشت. صدای آهنگ ارومی که تو ماشین پخش می‌شد بهش کمک می‌کرد تا کمی ذهن آشفته اش رو سر و سامون بده. یه اشتیاق عجیبی تو دلش بود و دور سرش پیچ میخورد. مثل ریشه های درخت افرا، پیچ و تاب خورده و در هم تنیده بکهیون رو توی خودش حل می‌کرد.
مسیر رسیدن به عمارت خیلی زود سپری شد و حالا بکهیون بود که داخل اتاق لباسش سردرگم به ردیف رگال های پشت سر هم نگاه می‌کرد. شام امشب یه قرار رسمی نبود و بیشتر می‌شد گفت یه دیدار دوستانست. دیدار دوستانه ای که کاش میشد عاشقونه باشه ، کاش میشد به جای سه نفره دو نفره باشه.! بکهیون و چانیول. داشت کم کم عادت می‌کرد که بگه چانیول. خوشحال شد که تلاش یک هفته ایش به ثمر نشسته و فکر های بی سرو پایی که از کنار اسم لویی بیرون میزدن داشتن کم کم خاموش میشدن.
بکهیون حتی به این هم فکر کرده بود که با عوض شدن اسم لویی به چانیول شاید سرنوشت هم عوض بشه، شاید اون جدایی سال‌های جوونی و نووجونیشون قراره که دیگه از بین بره و تموم بشه.

نگاه کردن به تعداد انبوه لباساش قرار نبود مشکلی رو حل کنه پس باید دست به کار میشد. دیگه نباید دیر می‌کرد، نباید جا میموند. تا کی قرار بود نفر دوم باشه؟ بکهیون میخواست این بار کمی شجاع تر باشه. اگه نه پس چه تفاوتی با اون بچه عاشقه ترسوی سالها قبل کرده بود!؟ حالا که سرنوشت و شاید حتی میشه گفت شانس برای داشتن دوباره چانیول بهش رو کرده بود میخواست ازش به بهترین شکل ممکن استفاده کنه. آره میخواست چانیول برای خودش کنه.

..........................................................................................

[chanyeol] ❄︎
❄︎

"ساعت چند با رئیس کو قرار داری؟ "

صدای سهون بود که تو اتاق کار چانیول پیچید، نقل مکان به خونه ی جدید بالاخره بعد از یک ماه اتفاق افتاده بود و چانیول بالاخره اون خونه ای که می‌خواست رو پیدا کرد. یه خونه ویلایی متوسط تو یه منطقه آروم سئول که به شعبه‌ی اصلی شرکت هم نزدیک باشه. خریدن خونه تا اسباب کشی و اولین شبی که گذروند فقط سه روز از وقتش رو گرفت و نهایتا پنت هوس سهون رو برای سهون و دوست‌پسر سلبریتیش خالی کرد.
پرونده ی تو دستش رو بدون اینکه ببنده رو میز انداخت و به سهون نشسته رو مبل چرم تو اتاق خیره شد.
ساعت 6 بود و باید تا یه ساعت دیگه خودش رو به شامی که دعوت شده بود میرسوند.

Chancy DreamDonde viven las historias. Descúbrelo ahora