6• 𝐿𝑜𝑠𝑡𝑒𝑑 ❀گمشده❀

152 44 3
                                    


جعبه بزرگ مکعبی شکل رو از زیر تختش بیرون کشید. با باز کردن جعبه با یه عالمه عکس از اون مواجه شد و به این فکر کرد که اگه تو عمرش انتخاب های درستی انجام داده باشه، قطعا عضو کلاب عکاسی شدن تو سال های دبیرستان یکی از اونهاست و شاید از نظر بکهیون درست ترینشه. اگه اون سالها عضو کلاب عکاسی نبود قطعا نمیتونست یک عالمه عکس از اون جمع کنه. به عکس ها نگاه کرد.

اون در حال بسکت بازی کردن.

اون وقتی داره آب میخوره.

اون وقتی به درخت تو حیاط تکیه داده و کتاب جاناتان و مرغ دریایی رو تو دستش گرفته.

همیشه و همه جا اون بود.

کسی که سال ها پیش قلبش رو تسخیر کرده بود و انگار که هیچ وقت قرار نبود قلبش از انحصار اون گمشده ی عاشق پیشه بیرون بیاد.
داستان بک هم مثل تموم عاشقانه های معروف دنیا غم انگیز بود. غم انگیز اما به همون اندازه ساده و کلیشه ای.

"عاشق کسی هستم که عاشق کس دیگه است "
همین...!

کل این ماجرای عشقی حدودا ده ساله تو یک خط جا میشد و چقدر که همین خط، بار غمی که رو شونه هاش بود سنگین بود.
البته باید یه خط دیگه هم براش نوشت و داستان رو ننوشته تکمیل کرد.

"تصمیمم رو گرفتم و رفتم بهش بگم، اما اون نگفته رفته بود."

قسمت ناراحت کننده ماجرا این بود که خط شروع، همون خط پایان بود.
برای بک همه چیز همونجا تموم شد، درست وسط حیاط مدرسه وقتی بارون تابستونی به سر و صورتش سیلی میزد و اشکاشو تو خودش پنهون می‌کرد. بکهیون اونجا برای سومین بار شکست.

دفعه اول بخاطر اینکه مادرش مرد و اون رو از دست دست داد.
دفعه دوم وقتی فهمید که دیوونه کسی شده که عاشق یه نفره دیگست.
و دفعه سوم بالاخره ضربه نهایی رو خورد.

اونجا بود که متوجه شد دیگه حتی از دیدن صورتش و شنیدن صدای بمش هم محروم شده، چه برسه به داشتنش که همیشه حتی تو خیال هاش هم میلیون ها فرسنگ باهاش فاصله داشت.

این ده سال هر کسی که بهش معرفی میشد رو با اون مقایسه می‌کرد....

_یعنی به اندازه اون مهربون هست؟
_هیچکس میتونه اونقدر دوست داشتنی باشه؟

اگه حتی یکی پیدا می‌شد که پاسخ تمام پرسش هارو از نه به بله تبدیل می‌کرد، قطعا تو جواب پرسش آخر نمیتونست تغییری ایجاد کنه و اونجا بی شک فیل میشد(می افتاد).

_آیا کسی هست که فکر کردن بهش قلب من رو مثل اون گرم کنه؟

مسلما نه!...
هیچکس نمیتونست اون بشه، اون آدم متفاوت تر از همه آدمهای جهان بود، یه متریال ویژه، یه شیمی خاص.
اصلا اون چی بود؟
خدا چطور تونست بود جوری اون رو خلق کنه که با همه ی آدمها متفاوت به نظر بیاد؟....اون شبیه یه جور وصله متفاوت به پارچه زندگی بود.

Chancy DreamOnde histórias criam vida. Descubra agora