بازگشتیم. من به تو، او به خانه!

165 37 5
                                    

[Tao]*

فردای آخرین شبی که به بار رفت تصمیمش رو برای اومدن به کره قطعی کرد.... تو تردید دست و پا میزد، تو اضطراب مثل یه رقصنده پیچ و تاپ می‌خورد و شبیه ماهی داشت تو افکارش غرق میشد ولی با همه اینا تصمیم گرفت که برگرده... که سوال کنه بپرسه گلایه کنه گریه کنه!

تحمل این غم برای اون خیلی زیاد بود، هرکسی میتونست یه نظری بده اما خودش میدونست که چقدر تو این یک سال درد کشیده. همه ی آدمهای نزدیک تائو می‌دونستن که چقدر این پسر درون‌گرا و احساساتیه، چقدر حساسِ و روحیه ی لطیفی داره... چیزی که خودش گاها سعی می‌کرد انکارش کنه یا کلا نسبت بهش بی اهمیت باشه، اما میدونست بی توجهی به عواطفش یعنی یه جور خودکشی خودخواسته و اینو نمی‌خواست. البته که نه! با همه ی اینا اون سرشار از انرژی بود، بکهیون بهش میگفت که اون روح زندگیه... پدرش رسما تائو رو میپرستید و چقدر سخت بود برای این پدر دور بودن از معبودش.

تائو میدونست که بد کرده که رئیس کو رو رها کرده، میدونست که آدم کاملی نیست، احساساتی و کودکانه برخورد کرده اما به خودش حق میداد. آسیب دیده بود، تمام سال‌های زندگیش رو دروغ شنیده بود و حتی حس اینو داشت که مثل یه بازیگر تو یه نقش گیر کرده. اما حالا همه ی ورق ها رو شده بود، فیلمنامه بدون نقصه غرق در دروغ لو رفته بود و تائو فهمیده بود که هیچ چیز اون چیزی نبوده که فکر می‌کرد. تمام یک سال گذشته رو بین چین و کره و ژاپن و آمریکا سفر کرده بود، به هر جایی که ممکن بود توش یه سرنخی از گذشته پیدا کنه سر کشیده بود، قدم به قدم کوچه و خیابون های qinxdao*(شهری درچین) رو زیر پا گذاشته بود، خونه ی قدیمی سوخته شده تو آتیش، ماشینی که با تصادف و مچاله شدنش مرگ خانوادش رو رقم زده بود.. تائو همه‌ی اینارو به چشم دیده بود. بخش زیادی از خاطرات گذشت‌ش همچنان تاریک بود، مثل ته یه اقیانوس عمیق.

ساعت ها می‌نشست و به این فکر می‌کرد که دقیقا چی شده بود! همه حرف ها و جمله های رئیس کو رو کنار هم میذاشت و سعی و می‌کرد این معمای حل نشده ی ناتموم زندگیش رو به یه سرانجامی برسونه.
قبلا همیشه فکر می‌کرد هیچ کسی نمیتونه خوشبخت تر از خودش تو دنیا وجود داشته باشه.. دوست خوب، خانواده‌ی خوب، ثروت امکاناتی که به هر حال نمیشه تأثیرشون رو انکار کرد! تائو همه چیز داشت. یه پرنده بود تو یه آسمون بزرگ، پرواز می‌کرد و بال میزد، پیچ و تاب می‌خورد و تو رویاهاش خورشید رو درآغوش می‌گرفت.
اما بوم....! خبر شوکه کننده سال درمورد کسی جز تائو نبود. روزنامه ای نبود که اسمش رو نیاورده باشه، برنامه ی تلویزونی وجود نداشت که درموردش حرفی نزده باشه.

"وارث دروغی صنایع بزرگ کو بزرگترین صنایع خودرو سازی آسیا"

"کو تائو و راز فاش شده "

همه چیز شبیه این بود که کسی دکمه اسپید رو فشار داده باشه. با سرعت برج آرزوها و رویاهای تائو فروریخت. راز به اصطلاح فاش شده ای که هیچ خبری ازش نداشت شبیه یک زلزله چند ریشتری عمل کرده بود. و تنها کسی که آوار رو تو این بازی تجربه کرده بود، تائو بود.

Chancy DreamNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ