April 1st 2012

100 32 9
                                    

خاطرات عزیز، پیداش کردم.

توی کافه قدیمی نزدیک اسکله با فرش های ارزون پوسیده آویزون از دیوار، داشت کنار ماهی دودیش قهوه بی شکر و شیر سفارش میداد و موهای بلند مجعدش تا پایین گردنش میرسید. موهاش مشکی و چشماش سبز با رگه های قهوه ایه. بینیش قوز کوچیکی داره و وقتی میخنده ردیف دندونهای شیری رنگش خیلی به چشم میان.

گفت توی اداره مالیات کار میکنه، عاشق موسیقی کلاسیکه و گل های لاله. گفت به شیر حساسیت داره و مادرزادی یه گوشش کمتر میشنوه.

گفت چشم های زیبایی دارم. گفت خوشحال میشه اگه شام شنبه شب رو باهاش بخورم.

ولی این دروغ اول آپریل بود. من هنوز پیداش نکردم. شاهزاده رویاهام که قراره سوار بر اسب سفیدش بیاد یا داره یه دختر نوجوون رو به فاک میده یا با رپ های مزخرف پسرعموش میرقصه.

امشب شب عجیبیه، انگار زیادی تاریکه. پر معنی، پر سکوت، پر فکر. پر از حرف های ناگفته‌ست. امشب واقعا شبه عجیبیه.

مث همیشه خنکه و صدای موج ها میاد. بوی شیر گرم محلی، لامپ سوخته ی چراغ خواب، ملافه های نارنجی کمرنگ با گل های ریز سفید، همه مثل قبلن اما امشب حال عجیبی دارم. انگار میدونم یه اتفاقی که نمیدونم چیه قراره بیفته. ممکنه بیفته و متوجه نشم. ممکنه عشق‌ مجهولِ من، همون پسر قد بلند و لاغر پستچی که شب ها بالای بوم رستوران ایتالیایی برادرش سیگار میکشه، باشه.

***

بچه ها اگه از داستان خوشتون اومده با ووت و کامنت ازش حمایت کنید.

Dear diaryWhere stories live. Discover now