April 14th 2012

78 31 8
                                    

خاطرات عزیز، امروز درباره دژاوو خوندم.

و فکر کردم شاید کل زندگیم دژاوو باشه، حس بدیه. انگار همه‌ش یه پوچی و بی حسی طولانی و ممتد و مکرره، انگار ته این داستانو دیدم و هیچ چیز جدیدی وجود نداره.

I think I've seen this before, and I didn't like the ending.

کل آخر هفته به تماشای فیلم هری پاتر و گوش دادن به آهنگ های قدیمی گذشته و دوست ها اومدن و رفتن و من هنوزم اونقدری افسرده هستم که حتی امیدی برای بیرون اومدن از تخت ندارم.

دژاوو جالبه. فکر کن باره اول یکیو می بینی و بعد انگار سالها کنارش گذروندی. میدونی غریبه‌ست و هیچ چیزی درباره‌ش نمیدونی، اما حسی رو بهش داری که به خال های پوستت داری. قدیمی، ملموس، آشنا.

آدمی نیستم که خودمو گول بزنم یا توی سرزمین پریان زندگی کنم، اما واقعا به حس کردن نیاز دارم. به "حس شدن"، به :دوست داشته شدن"، به "برای کسی بودن".

***

بچه ها اگه از داستان خوشتون اومده با ووت و کامنت ازش حمایت کنید.♡

Dear diaryWhere stories live. Discover now