November 23rd 2013

58 24 6
                                    

امروز داشتم وسایل دفترکارم توی بیمارستان رو جمع میکردم تا به اتاق جدیدم نقل مکان کنم و ته کشوی میز میون دفترهای پر شده ی قدیمی این دفتر رو پیدا کردم. داشتم ورق میزدم تا ببینم چیز مهمیه یا نه، فهمیدم دفترخاطراته. با اسم های آشنایی کنجکاو شدم و شروع کردم به خوندن.

وقتی به صفحه ی آخر رسیدم دیگه خیلی دیر شده بود تا جلوی این کار غیر اخلاقیم رو بگیرم. من دفتر خاطرات یه نفر رو خونده بودم، نه هر کسی، دفتر خاطرات شخص خاصی رو خونده بودم، زین.

پارسال قرار بوده این دفتر رو بهت پس بدم اما فراموش کردم و گذاشتم ته کشو بمونه، شاید تقدیر این بوده که اول عاشقت بشم بعد این دفتر رو بهت بدم.

متاسفم زین، اگر اینو می بینی. واقعا متاسفم. قول میدم دفترت رو بگردونم. وقتی متوجه شدم دفتر مال توئه نصف نوشته هارو خونده بودم و نمیتونستم برای خوندن ادامه، جلوی خودم رو بگیرم.

دفترت رو پس میدم اما قبلش باید قلبت رو بگیرم. الان زوده، تو داغدار مادرتی. همون زنی که نتونستم نجاتش بدم. متاسفم، میخوام بدونی همه تلاشمو براش کردم.

تا یادم نرفته... توی صفحه ی آخرت نوشته بودی کاش این دکتر بمیره تا انقدر نگه "بذار مادرت استراحت کنه"
واقعا که اون لحظه ندوست داشتی بمیرم؟







***

سلام. اینم پارت بعدی، شاید دچار ابهاماتی شده باشید. هرجا رو گیج شدید ازم بپرسید.
اگه تا الان متوجه شده باشید زین اون شب توی بیمارستان دفتر رو گم میکنه، دکتر دفتر رو پیدا میکنه و واسه اینکه یادش نره اونو برگردونه، توش یادداشت میکنه و از قضا یادش میره که دفتر رو پس بده.
حدود یکسال بعد، دوباره دفتر پیدا میشه و حالا خیلی چیزها عوض شده و اون دکتر فقط یه دکتر نیست، عاشق زین شده. یکمی داستان عجیب و خشک میشه چون قراره از زبون شخص دیگه ای با تفکرات و ذهنیات و ادبیات دیگه ای باشه و مدل تعریف کردنشون فرق میکنه. صبور باشید تا به جاهای بهترش برسیم. هرکی کامنت نذاره هم خره.

Dear diaryWhere stories live. Discover now