خاطرات عزیز، من هیچ کاری نکردم.
هیچ کاری نمیکنم و میذارم زندگی هرکجا که خواست منو ببره. شاید زیادی خستهم، شاید زیادی ضعیفم. نمیدونم. شاید خیلی سادهم.
بذار هر اتفاقی میفته، بیفته. بذار هرچی میشه، بشه. دیگه نای نفس کشیدن ندارم. نای تقلا کردن، تلاش کردن، از صفر شروع کردن و عوض شدن ندارم.
شاید دارم زیادی سخت میگیرم، شاید یه دوره ی افسردگی باشه که میگذره و میره، شاید... نمیدونم. نمیخوام انقد فکر کنم، نمیخوام انقد ناراحت باشم. میخوام بخوابم، آهنگ گوش بدم، غذا بخورم و فیلم ببینم و دوباره بخوابم.
شاید تاثیر رفتار اطرافیانم باشه، لویی این روزا خیلی حالش خوب نیست و عصبیه، مامان تریشا سرما خورده و صاحب خونهم به تازگی از شوهر سومش جدا شده و وقتی با همهشون حرف میزنم اخم بدی روی صورتشونه که انگار "تو نباید وقتی من اعصاب ندارم نفس بکشی!"
چیکار باید بکنم؟ خودش خوب میشه مگه نه؟
***
بچه ها اگه از داستان خوشتون اومده با ووت و کامنت ازش حمایت کنید.♡
YOU ARE READING
Dear diary
Fanfictionخاطرات عزیز، همینجا تورو به پایان میرسونم. فکر نمیکنم هیچ خاطره بهتر یا بدتر از اون خاطراتی که قبلا توی این دفتر نوشتم برام ساخته بشه. بذار این پایانِ خاطراتِ مکتوبم باشه، همینقدر زیبا، همینقدر دردناک، همینقدر عاشقانه. Ziam story, Top/Bottom: No s...