دیشب خواب دیدم که تو رفتی و کل کره ی زمین رو دنبالت گشتم و بعدش با بدن زیبا و طلایی رنگت، سرد و بی جون رو تخت خوابم مواجه شدم. از بلندی فریاد خودم از خواب پریدم و ساعت ۴ صبح بهت زنگ زدم.
با غر غر جواب دادی و وقتی داشتی نق میزدی که چرا بیدارت کردم خوابت برد و من تا خود صبح تلفن رو کنار گوشم نگه داشتم تا به صدای نفس هات گوش بدم.
امروز بهت میگم. دیگه نمیترسم اگه بخوای بری یا قبولم نکنی، خودم نگهت میدارم، حتی اگه شده به زور. دسته گل بزرگی سفارش دادم از گلهای زرد و قرمز لاله که دوست داری، یه جعبه شکلاتِ فندقی و زنجیر ظریف نقره ای رنگی که حروف اول اسممون روی آویزِ قلبی شکلش حک شده.
این دفتر رو همراه کادو هام و تموم قلبم بهت میدم و در عوضش حضورت رو میخوام. میخوام تمامِ تورو کنار خودم داشته باشم. فقط دو ساعت مونده تا به قرار یهوییمون توی اسکله برسم.
شاید پلیوز بافت شیری رنگ و گشادت رو میپوشی. باد خنکی که باعث سردرد من میشه و تو دوسش داری میون موهای زغالی رنگت می پیچه و چشمات که تنگ میشن تا منو بین جمعیت تشخیص بدی، تا ابد توی قلبم حک میشه. شاید یه جور دیگه اتفاق بیفته، ولی قطعا قراره همینقدر قشنگ باشه.
زود آخرین مریض رو چک میکنم و میام پیشت و بعد تا ابد بغلت میکنم. امشب قراره از عشقم برات بگم.
***
دیگ چیزی تا آخرش نمونده. لیام قصد داره امشب به زین بگه. ب نظرتون وقتی بفهمه چیکار میکنه؟
اره قراره پشماتون بریزه. ♡
YOU ARE READING
Dear diary
Fanfictionخاطرات عزیز، همینجا تورو به پایان میرسونم. فکر نمیکنم هیچ خاطره بهتر یا بدتر از اون خاطراتی که قبلا توی این دفتر نوشتم برام ساخته بشه. بذار این پایانِ خاطراتِ مکتوبم باشه، همینقدر زیبا، همینقدر دردناک، همینقدر عاشقانه. Ziam story, Top/Bottom: No s...