تولد کوچیکی که لویی برای خودش گرفته تا در واقع حال و هوای تورو عوض کنه فقط و فقط باعث بیشتر شدن حسادتم میشه. میخوام زیبا بنویسم اما نمیتونم. نمیتونم مثل تو زیبا باشم زین. من یه پزشک رو مخم، و تو زیبا ترین همراهی هستی که یک بیمار توی کل دوران طبابتِ من داشته.
خیلی قشنگه که لویی اینقدر بهت نزدیکه، سعی میکنه حالتو خوب کنه و برعکس من همیشه موفقه. دیشب وقتی داشتیم برای لویی کادو میخریدیم دستمو لمس کردی، میخواستی جعبه ی ساعت رو از دست من بگیری و یه لحظه ی کوتاه گرمای دستت حس رو کردم. من هنوزم دارم فکر میکنم که آیا اون لمس اتفاقی بوده؟
میشه حالا که لبخندهات عمیق تر شدن یه نیم نگاهی به من بکنی؟ قول میدم همون کارمند اداره مالیاتِ دم اسکله باشم، یا همون پسر پستچی که برادرش رستوران ایتالیایی داره. هرچیزی که بخوای میتونم باشم، قول میدم عاشق ترین باشم فقط بذار داشته باشمت.
YOU ARE READING
Dear diary
Fanfictionخاطرات عزیز، همینجا تورو به پایان میرسونم. فکر نمیکنم هیچ خاطره بهتر یا بدتر از اون خاطراتی که قبلا توی این دفتر نوشتم برام ساخته بشه. بذار این پایانِ خاطراتِ مکتوبم باشه، همینقدر زیبا، همینقدر دردناک، همینقدر عاشقانه. Ziam story, Top/Bottom: No s...