خاطرات عزیز، زندگی میگذره و منو خسته و دردمند دنبال خودش میکشه.
گاهی به قدری بی حال و افسردهم که حتی حس نوشتن هم ندارم. چیکار باید بکنم؟ چرا؟
گاهی اهمیت نمیدم اما این بده، واقعا بده. حالم بده. میگم موضوع مهم و عمیقی نیست، اما هست. راحت نیست بشینی ببینی کل زندگیت به پوچی و بطالت میگذره.
هرچند وقت یکبار دوباره این غم بزرگ سراغم میاد، انگار که با غم متولد شده باشم. دلیلش چیه؟ میخوام از ریشه خشکش کنم. خستهم، چه جمله ی کلیشه ای. من فقط دارم تموم میشم، همین.
نه اینکه طوریم باشه ها، نه... فقط وزن کم کردم و رنگم پریده، چشمام بخاطر گریه خیلی خسته میشن و نمیتونم زیاد سرپا بایستم، با کسی حرف نمیزنم، حوصله فیلم دیدن ندارم و دائما خوابم. چیزیم نیست فقط دارم توی باتلاق افسردگی بدون هیچ تقلایی برای نجات، غرق میشم.
***
بچه ها اگه از داستان خوشتون اومده با ووت و کامنت ازش حمایت کنید.♡
YOU ARE READING
Dear diary
Fanfictionخاطرات عزیز، همینجا تورو به پایان میرسونم. فکر نمیکنم هیچ خاطره بهتر یا بدتر از اون خاطراتی که قبلا توی این دفتر نوشتم برام ساخته بشه. بذار این پایانِ خاطراتِ مکتوبم باشه، همینقدر زیبا، همینقدر دردناک، همینقدر عاشقانه. Ziam story, Top/Bottom: No s...