May 13th 2012

69 26 17
                                    

خاطرات عزیز، زندگی میگذره و منو خسته و دردمند دنبال خودش میکشه.

گاهی به قدری بی حال و افسرده‌م که حتی حس نوشتن هم ندارم. چیکار باید بکنم؟ چرا؟

گاهی اهمیت نمیدم اما این بده، واقعا بده. حالم بده. میگم موضوع مهم و عمیقی نیست، اما هست. راحت نیست بشینی ببینی کل زندگیت به پوچی و بطالت میگذره.

هرچند وقت یکبار دوباره این غم بزرگ سراغم میاد، انگار که با غم متولد شده باشم. دلیلش چیه؟ میخوام از ریشه خشکش کنم. خسته‌م، چه جمله ی کلیشه ای‌. من فقط دارم تموم میشم، همین.

نه اینکه طوریم باشه ها، نه... فقط وزن کم کردم و رنگم پریده، چشمام بخاطر گریه خیلی خسته میشن و نمیتونم زیاد سرپا بایستم، با کسی حرف نمیزنم، حوصله فیلم دیدن ندارم و دائما خوابم. چیزیم نیست فقط دارم توی باتلاق افسردگی بدون هیچ تقلایی برای نجات، غرق میشم.

***

بچه ها اگه از داستان خوشتون اومده با ووت و کامنت ازش حمایت کنید.♡


Dear diaryWhere stories live. Discover now