خاطرات عزیز، گاهی به این فکر میکنم که آدم ها چطور بدون عشق زندگی میکنن؟
چطور مادر و پدرم سی سال کنار همدیگه زندگی کردن، بدون اینکه هرروز همدیگه رو ببوسن یا موقع چای عصرونه با لبخند بهم نگاه کنن؟
چطور دایی هرگز ازدواج نکرد و همیشه تنها بود، یا چطور عمه با مردی ازدواج کرد که دوسش نداره، بخاطر پول؟
چطور مردم طوری با عشق رفتار میکنن انگار مثل پوره سیب زمینی کنار غذاست؟ خوشمزهست، اما ضروری نیست، برای بعضیا هم چرت و مسخرهست. عجیبه.
چرا خودم عشق رو میخوام؟ نمیدونم. حس قشنگیه دیگه، از زندگی پوچ و بی هدف بهتره. لااقل اگه بخاطر عشق یه درد عمیق داشته باشم بهتر از بی حسی خسته کننده و سمی و کلافه ی الانمه. دنیام خاکستری و داغه.
من نمیدونم چمه، فقط میخوام حس کنم، شاد باشم، مال چیزی یا جایی باشم، میخام یچیزی باشم. حالم خوب نیست، و این تغییری نمیکنه هرچقدر هم بخوام تظاهر کنم حرف هایی که میزنم از ته دل نیستن.
میشه یه نفر بغلم کنه؟
***
بچه ها اگه از داستان خوشتون اومده با ووت و کامنت ازش حمایت کنید.♡
YOU ARE READING
Dear diary
Fanfictionخاطرات عزیز، همینجا تورو به پایان میرسونم. فکر نمیکنم هیچ خاطره بهتر یا بدتر از اون خاطراتی که قبلا توی این دفتر نوشتم برام ساخته بشه. بذار این پایانِ خاطراتِ مکتوبم باشه، همینقدر زیبا، همینقدر دردناک، همینقدر عاشقانه. Ziam story, Top/Bottom: No s...