April 29th 2012

74 30 13
                                    

خاطرات عزیز، گاهی به این فکر میکنم که آدم ها چطور بدون عشق زندگی میکنن؟

چطور مادر و پدرم سی سال کنار همدیگه زندگی کردن، بدون اینکه هرروز همدیگه رو ببوسن یا موقع چای عصرونه با لبخند بهم نگاه کنن؟

چطور دایی هرگز ازدواج نکرد و همیشه تنها بود، یا چطور عمه با مردی ازدواج کرد که دوسش نداره، بخاطر پول؟

چطور مردم طوری با عشق رفتار میکنن انگار مثل پوره سیب زمینی کنار غذاست؟ خوشمزه‌ست، اما ضروری نیست، برای بعضیا هم چرت و مسخره‌ست. عجیبه.

چرا خودم عشق رو میخوام؟ نمیدونم. حس قشنگیه دیگه، از زندگی پوچ و بی هدف بهتره. لااقل اگه بخاطر عشق یه درد عمیق داشته باشم بهتر از بی حسی خسته کننده و سمی و کلافه ی الانمه. دنیام خاکستری و داغه.

من نمیدونم‌ چمه، فقط میخوام حس کنم، شاد باشم، مال چیزی یا جایی باشم، میخام یچیزی باشم. حالم خوب نیست، و این تغییری نمیکنه هرچقدر هم بخوام تظاهر کنم حرف هایی که میزنم از ته دل نیستن.

میشه یه نفر بغلم کنه؟

***

بچه ها اگه از داستان خوشتون اومده با ووت و کامنت ازش حمایت کنید.♡

Dear diaryWhere stories live. Discover now