زین مالیک تو هیچ ایده ای نداری که چقدر چشم هات زیبان.
اصلا چرا دارم توی دفتر تو اینهارو مینویسم؟ نمیدونم... کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم، شاید به این امید که تو نوشته هامو بعدا بخونی، دارم اینجا مینویسم.
دیروز بهم گفتی خیلی رسمی و خشک صحبت میکنم و بعد نوشته های خودت و خودم رو توی این دفتر خوندم، در واقع این تویی که خیلی زیبا حرف میزنی. خیلی زیبا از کلمات توی جای درست استفاده میکنی و روی مخاطب تاثیر میذاری.
هنوز نتونستی با نبودن مادرت کنار بیای اما داری عادت میکنی. وقتی بهت میگم که روح اون در آرامشه و بالاخره باید زندگیت رو بکنی، سرم داد میکشی که من نمی فهمم و قلبی ندارم.
کاش میشد بهت بگم تنها چیزی که میفهمم اشکاته. میخوام تک به تک ببوسمشون. موهاتو نوازش کنم و بهت بگم تا ابد اینجام. دوست دارم از دردت کم کنم. تموم دردهات رو بده به من، همه رو برات نگه میدارم.
***
های. بای.
YOU ARE READING
Dear diary
Fanfictionخاطرات عزیز، همینجا تورو به پایان میرسونم. فکر نمیکنم هیچ خاطره بهتر یا بدتر از اون خاطراتی که قبلا توی این دفتر نوشتم برام ساخته بشه. بذار این پایانِ خاطراتِ مکتوبم باشه، همینقدر زیبا، همینقدر دردناک، همینقدر عاشقانه. Ziam story, Top/Bottom: No s...