June 27th 2012

56 24 14
                                    

خاطرات عزیز، لویی و هری نامزد کردن و به تازگی متوجه شدیم بیماری تریشا یه سرما خوردگی ساده نبوده.

کسی درست توضیح نمیده برام، اما فهمیدم که سیستم ایمنی بدنش دچار مشکلات جدی شده. قضیه وقتی به اوج ترسناک بودن خودش رسید که دکترش درباره ی چقد زنده موندن باهامون صحبت کرد.

"همه آدما یه روز میمیرن."
این چیزی بود که مامانم در کمال خونسردی بهم گفت. انگار که از  وقت پیش میدونسته و براش آماده بوده.

همیشه میدونستم قراره یه روزی مرگشو ببینم اما نه اینقدر زود. نه اینقدر نزدیک، نه اینقدر... واقعی.

کاش فقط بیشتر وقت داشتم تا دستشو بگیرم. خیلی سخته، نمیخوام اما چاره ای نیست. اون داره میره و من ضعیف تر از اینم که نگهش دارم. وقتی از همه جا می برم و خسته میشم و زیر لب مینالم "مامانمو میخوام" دیگه مامانی نیست که بهش زنگ بزنم.

بغض گلومو داره پاره میکنه. سنگینی روی سینه‌م خیلی واقعیه، انگار واقعا یکی مشت زده باشه توی دنده هام. من فقط میخوام مامانمو نگه دارم، دیگه اهمیتی به تنها بودنم نمیدم. اهمیتی به عاشق نبودن و معشوق نبودن نمیدم. اهمیتی نمیدم چقد غرغر میکنه یا چقد سلیقه‌ش توی انتخاب لباس هاش افتضاحه. من فقط میخوام نگهش دارم، اون مامانمه.

از این پسر قد بلند دکتر بدم میاد. هی رد میشه و میره و میاد. ازش بدم میاد که انقد راحت درباره مرگ حرف میزنه. ازش بدم میاد و اگه وقت دیگه ای بود میگفتم خیلی خوشگله، اما الان میخوام بمیره و دیگه نگه بذار مادرت استراحت کنه. حتی براش مهم نیست این ممکنه  آخرین باری باشه که میتونم بدن گرم و زنده ی مامانمو بغل کنم؟

***

بچه ها اگه از داستان خوشتون اومده با ووت و کامنت ازش حمایت کنید.♡
یه نکته ای که احتمالا کمک میکنه کمتر گیج بشید اینه که تموم بخش هایی که زین توی دفترش نوشته، با خاطرات عزیز شروع شدن مگه اینکه خودش ننوشته باشه. داستان وارد فاز جدیدی شده، نظراتونو کامنت کنید. :)♡

Dear diaryWhere stories live. Discover now