نتونستم. نتونستم بهت بگم. چشم هات دلمو لرزوند. ترسیدم بگم و واسه همیشه از دستت بدم. داشتن بخش کمی از تو بهتر از هرگز نداشتن توعه.
عاشق دسته گل و ساعت طلاکاری شده و شراب چندین ساله ای شدی که بهت کادو دادم اما دائما فکر میکنم اگر عشق رو بهت کادو میدادم شادتر نمیشدی؟
کاش دوستم داشته باشی.
***
سلام اره خدافظ
YOU ARE READING
Dear diary
Fanfictionخاطرات عزیز، همینجا تورو به پایان میرسونم. فکر نمیکنم هیچ خاطره بهتر یا بدتر از اون خاطراتی که قبلا توی این دفتر نوشتم برام ساخته بشه. بذار این پایانِ خاطراتِ مکتوبم باشه، همینقدر زیبا، همینقدر دردناک، همینقدر عاشقانه. Ziam story, Top/Bottom: No s...