Dear diary

288 38 10
                                    

گاهی می بینیمش، توی مهمونی های دوستانه، توی کالج، درحال خرید از فروشگاه زنجیره ای محله‌مون که اون توی خیابون سومش خونه داره.

دوست هاشو می‌شناسیم، باهاش صمیمین. حتما چیزهای زیادی ازش میدونن، وقتی خسته و درمونده و ترسیده‌ست با اونا حرف میزنه و آرومش میکنن.

میدونیم وقتی میره بیرون دوست داره برگر و سیب زمینی بخوره یا دونات و استارباکس، میدونیم وقتی عصبی میشه بدنش چه تغییراتی میکنه یا شب هایی که خوابش نمیبره دوست داره چیکار کنه.

درباره همه صدق میکنه، ما آدم ها رو بر اساس چیزی ک می بینیم و میشنویم و بهمون میگن میشناسیم. ما چیزی که نشون داده میشه رو میدونیم، نه اون چیزی که ته قلب و ته نگاه آدما خونه کرده.

وقتی از یه نفر داستان زین رو بپرسید، بهتون میگه پسر لاغریه با قد متوسط و کلی تتو، موهای مشکی و چشم های روشن به رنگ کارامل و عسل. شاید یکم سرسری تر توصیف کنه، شاید باهاتون درباره علایقش مثل اسکیت بورد یا آشپزی حرف بزنه، شاید خیلی بهش نزدیک باشه و بگه اون روزی که فلان اتفاق افتاد، زین چقدر خسته و بی‌جون بود.

اما هیچ کس هیچ وقت بهتون نمیگه چی توی قلب زین بود، چی بود که به بقیه نمیگفت و همیشه ته ذهنش و ته نگاهش جریان داشت. کسی بهتون نمیگه اگه احساسی که قلب زین توی رگ های ذهنش پمپاژ میکرد رو کتاب میکردن، چی مینوشتن. کسی نمیگه، چون کسی نمیدونه.

من قراره بگم، من میدونم. همه چیو بهم گفته، من دفتر خاطراتشم.

Dear diaryWhere stories live. Discover now