چهارمین پادشاهی از سلسله ژینگ بر کشور چین حکمرانی می کرد. کشور در دوران قدرت خود به سر می برد. دشمنان جرات حمله به این کشور پهناور را نداشتند و بیشتر مردم در رفاه زندگی می کردند. با این حال هنوز تعداد مردمی که در فقر زندگی می کردند، کم نبودند.
ژینگجی شهری بود که مردم در سایه ی قصر فرمانروایی زندگی می کردند. جایی که بهترین ابریشم های چین در آن به فروش می رسید ، زیباترین گیشاها در آن زندگی می کردند و ماهرترین دزدها در پستوهایش پنهان شده بودند.
زیر نور خورشیدی که به شهر می تابید ، صدای خنده ی جمعیتی بالا گرفته بود .
مهمانخانه ای شلوغ که پاتوق قماربازان شهر بود. مرد جواني روی صندلی چوبی ولو شده بود و با نیشخندی که روی صورت جذابش نشسته بود به مردانی که در طرف دیگر میز نشسته بودند نگاه می کرد. دو پسر دیگر پشت سرش ایستاده بودند، لباس های کهنه و موهای آشفته شان نشان می داد از کدام گروه از مردم شهر هستند با اینحال چیزی از جذابیتی که داشتند کم نمی کرد.
يكي از پسرهايي كه ايستاده بود دست به سینه به اتفاقاتی که مقابلش در جریان بود خیره شده بود، نگاه تیزش اطراف را می کاوید و عکس العمل بقیه را به ذهن می سپرد. سرش را کمی خم کرد و به دوستش گفت “یوبین بنظرت موفق ميشيم؟”
یوبین سقلمه ای به پهلوی دوستش زد “ البته. مگه به جان شك داري؟”
پسر دیگر که هاشوان نام داشت گوشه های لبش را کمی پایین انداخت و سرش را تکان داد. پسري كه روي صندلي نشسته بود با عصبانيت گفت”شما دوتا انقدر پچ پچ نكنيد حواسمو پرت ميكنيد.”
اخمي روي چهره دو پسر دیگر نشست. یوبین با عصبانيت يقه جان را گرفت و او را از جایش بلند كرد” عوضي خيال كردي كي هستي”
جان با خشم به یوبین نگاه كرد دندان هایش را روی هم فشرد و دستش را روی دستهای پسر دیگر گذاشت”به كي گفتي عوضي؟ حسابتو ميرسم.”
جان اولین مشت را روی صورت یوبین نشاند، کم کم همه دورشان جمع شدند، عده ای در تلاش بودند از هم جدایشان کنند و عده ای دیگر با اشتیاق برای دیدن دعوای دو مرد دورشان حلقه بستند. در حالي كه آن دو با هم گلاويز شده بودند و توجه همه را به خود جلب كردند هاشوان همچون بخار ناپدید شد.
.
.
.
سرمست و خوشحال می خندیدند و بی تفاوت به اعتراض رهگذرانی که از سر راه خود کنار می زدند، می دویدند تا از دست مردانی که دنبالشان بودند خلاص شوند. بالاخره پشت بشکه هایی که کنار خانه ای روی هم تلنبار شده بودند پناه گرفتند و رد شدن مردانی را که با عصبانیت از کنارشان گذشتند نظاره کردند.
جان روی زمین نشست و اجازه داد تنش در زیر سایه بشکه ها آرام بگیرد، دستانش را پشت گردنش قفل کرد و از سر آسودگی آهی کشید" كارمون عالي بود. "
هاشوان كيسه پولی از زير لباسش بيرون آورد، می توانست جیرینگ جیرینگ صدا کردن آهن های درونش را بشنود، با رضایت کیسه را چند باری بالا انداخت و دوباره میان دستان مطمئنش گرفت"درسته اون بيچارهها حتي فكرشو نميكردناينطوری رو دست بخورن."
یوبین پاهایش را روی زمین دراز کرد و دستش را روی شانه دوست بلندقدش گذاشت" نقشه هاي هاشوان هميشه عالين."
جان به دوستانش خیره شد؛ قمار، دعواهای ساختگی و کش رفتن پول ها یکی از کارهایی بود که معمولا انجام می دادند و تاکنون کسی به آن ها شک نکرده بود. البته اینبار دستشان رو شده بود با اینحال توانسته بودند از دست کسانی که در تعقیبشان بودند، بگریزند"درسته ... هيچ كي فكرشو نميكرد ما بتونيم با همچين پولي مهمانخانه چانگ يانگو ترك كنيم"
خورشید تقریبا داشت غروب می کرد و گرمای هوا کمتر می شد. به زودی شهر اسیر تاریکی شب می شد و زندگی شبانه شروع می شد ، جایی که مهمانخانه ها پر می شدند و گیشاها در خیابان مشتری ها را به داخل می کشاندند. یوبین به پول هایی که هاشوان داشت می شمرد نگاه کرد "نظرتون چيه بريم يه جشن بگيريم؟"
نیشخندی روی لبهای جان نشست، نگاهی پرسشگرانه به هاشوان انداخت و هاشوان در جواب از جایش بلند شد "موافقم."
اینکه بعد از هر بار دزدی قسمتی از پولشان را خرج خوش گذرانی کنند برایشان شبیه یک رسم شده بود، اینگونه می خواستند از زحمت خود قدردانی کنند و برای لحظاتی هم که شده به خود بگویند که آن ها هم لیاقت زندگی کردن و لذت از آن را دارند.
زندگی برای ثروتمندها آسان بود اما مردمی که در فقر زندگی می کردند باید برای به دست آوردن پول زحمتی چند برابر بقیه می کشیدند. لباس های خوب و غذاهای لذیذ تنها یک رویا بود با این حال هر از چندگاهی آن سه جوان خود را لایق دور شدن از رنج زندگی می دانستند و برای اینکار به آغوش گیشاها پناه می بردند.
.
.
.
پسر جوان دستش را دور گردن دختري كه كنارش نشسته بود انداخت و با حالتي نيمه مست گفت" بازم برام بريز."
دختر با اشتياق پیاله دیگری براي پسر جوان و زيباي كنارش پر از شراب كرد.پسر بین دختران آن مهمانخانه محبوبیت زیادی داشت او هم زیبا بود و هم ثروتمند. خیلی از این دخترها امیدوار بودند روزی یکی از این مهمان های ثروتمندشان آن ها را به عنوان معشوقه خود انتخاب کنند و از آن مهمانخانه بیرون ببرند.
ییشینگ که بین دو دختر تقریبا زیبا نشسته بود و از نوازش هایشان لذت می برد با خنده گفت" هي ییبو تو توي مهموني دادن بهتريني "
ییبو زبانش را به لبهای همیشه سرخش زد ، سرش را بالا گرفت و گفت"درسته من عاليم ناسلامتي پسر بزرگترين تاجر شهر وانگ چانگووک هستم"
فن شینگ در حالی که خودش را با بادبزن قیمتی اش باد می زد یکی از دخترها را که قصد داشت بهش بچسبد از خود دور کرد، پیاله شرابش را به لبش نزدیک کرد و کمه بلند از زمزمه گفت " ولی کاش می شد یه روزی با کسی که دوسش دارم مهمونی بگیرم. "
ییبو پیاله اش را با دلخوری روی میز چوبی مقابلش کوبید و به دخترهایی که همچون زنبور دور او دوستانش جمع شده بودند نگاهی انداخت ، آن ها زیبا و از بهترین گیشاهای شهربودند ، اما هیچوقت نتوانسته بودند آنگونه که باید احساس رضایت را در ییبو برانگیزند. هیچ کدام نتوانسته بود قلبش را به تکاپو بیندازد و نفسش را به شماره وا دارد.
ییشینگ با شیطنت گفت"داری به چی فکر می کنی ؟نکنه تو هم می خوای عاشق شی؟"
حالت صورت ییبو تغییر کرد؛ دیگر از لبخند روی لبهایش خبری نبود و به جایش چشمانش با برق ناراحتی درخشید. فن شینگ به خوبی می توانست دلیل نشستن سایه عصبانیت و ناراحتی را روی چهره دوستش حس کند، ییبو به عنوان پسری بی قید و بند در میان همه شناخته شده بود اما دوستش به خوبی می دانست او پسری است که به عشق اعتقاد دارد، پسری که هر بار پا به بازار می گذارد به صورت همه نگاه می کند شاید که قلبش بلرزد ، کسی که کتاب های عاشقانه را از سراسر کشور جمع می کند و بارها بخاطر اینکار کلمات ظالمانه ی پدرش را تحمل کرده بود. پدرش که یکی از بزرگترین تجار شهر بود آرزو داشت تنها پسرش راه او را ادامه دهد و حتی بارها دخترهای وزرا و دیگر تاجرها را برای ازدواج به ییبو پیشنهاد داده بود. اما ییبو چنین ازدواجی نمی خواست، او ازدواج با کسی را می خواست که عاشقش شود، کسی که بتواند ساعت ها در چشمانش خیره شود و با هر پلک زدن بیش از پیش عاشقش شود. او عشق می خواست ولی انگار این واژه برای پدرش ناآشنا بود و به نظرش مسخره ترین و بی ارزش ترین چیزی بود که وجود داشت .
ییشینگ که از حرف چند لحظه پیشش پشیمان شده بود برای عوض کردن جوی که حاکم شده بود گفت
" ولی خوب می شد اگه رقاصای دربار رو داشتیم. "
صدای خنده ی فن شینگ توی یکی از اتاق های مهمانخانه ای که پاتوق اشراف زادگان بود بلند شد "ديوونه مگه خوابشو ببيني اونا فقط با وزرا و اشراف زاده ها رابطه دارن."
ییشینگ با دلخوري گفت"ولي من از همه اونها جذابترم. "
دختري كه كنارش بود با ناز و عشوه گفت"منم از اونا زيباترم. "
ییبو نمی خواست مهمانی که گرفته بود بخاطر افکارش به هم بخورد. چشمكي زد"آره حتما."
پیاله هایشان یک بار دیگر پر شد و صدای خنده ی سرمستانه ی سه پسر بلند شد.
.
.
.
انگشتانش محکم دور بادبزنش حلقه شده بود، هوا تاریک بود. می دانست موقع برگشت به خانه با نگاه های سرزنشگر خانواده اش رو به رو خواهد شد. اما چه اهمیتی داشت. از کودکی به این نگاه ها عادت داشت. هر بار که نتوانسته بود انتظارات پدرش را برآورده کند آن نگاه شماتت بار را دیده بود و گاهی حتی آن چشم ها تا کابوس هایش هم دنبالش آمده بودند.
سر بالا برد و به آسمان نگاه کرد، برش کوچکی از ماه در آسمان دیده می شد، ستاره ها در تلاش بودند جای خالی نور مهتاب را پر کنند. بچه که بود آرزو داشت ستاره داشته باشد، حتی یک شب روی بلندترین شاخه ی درخت حیاط رفته بود و دستش را برای گرفتن ستاره ای دراز کرده بود. وقتی از روی درخت پایین افتاد و خدمتکارها والدینش را خبر کردند پدرش دوباره یکی از همان نگاه ها را تحویلش داد و نامادری اش او را احمق خواند. تنها کسی که در آغوشش گرفت و اشک هایش را پاک کرد خواهرش بود. روز بعد، زمانی که خورشید بیدارش کرد صد ستاره ی کاغذی کنارش پیدا کرد، خواهرش تمام شب بیدار مانده بود و ستاره ها را برایش درست کرده بود. ستاره هایی که هنوز ارزشمندترین دارایی اش بودند.
دستش را پشتش گره کرد و با خود یکی از شعرهای محبوبش را خواند
"بیدار شدم و نور ماه کنار تختم بازی می کرد
مانند شبنم یخ زده در پیش چشمانم می درخشید
سر تا نزدیکی ماه درخشان بالا آوردم
مرا زمین گذاشتند و فکر خانه در سرم پیچید ."
خانه! تنها چیزی که آنجا را برایش تحمل پذیر می کرد خواهر مهربان و زیبایش بود که به زودی راهی خانه بخت می شد.
آهش در هوا متبلور شد، امیدوارم بود تابستان تمام نشود، آنگاه مجبور به جدایی از خواهرش نمی شد.
خود را مقابل در بزرگ خانه دید، خدمتکاری پیر با فانوسی مقابل در ایستاده بود، به محض دیدن ییبو با قامت خمیده اش به طرفش دوید
"ارباب کوچک… ارباب کوچک! "
ییبو لبخند زد"هوالیان می خوای همه رو از خواب بیدار کنی؟ "
پیرمرد دستی به بازوی ییبو کشید" ارباب نگرانتون شدم."
ییبو بادبزنش را مقابل صورت پیرمرد تکان داد" اگه هر بار که دیر میام اینجوری ناراحت بشی که زود می میری ."
پیرمرد دستش را روی قلبش گذاشت" پس به قلب این پیرمرد رحم کنید و انقدر منو نگران نکنین."
ییبو سری تکان داد و پا به درون حیاط بزرگ خانه گذاشت" پدرم خوابیده؟ "
" بله ارباب."
ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد" پس باید برای بازخواست فردا خودمو آماده کنم "
پیرمرد پشت سرش راه افتاده بود و با فانوس دستش راه را برای ارباب جوانش روشن می کرد،. انگار نه انگار که ییبو چند دقیقه پیش به راحتی راهش را در میان تاریکی پیدا کرده بود.
ییبو برای بار آخر به آسمان نگاه کرد، آن همه زیبایی نباید به این اندازه دلگیر کننده میبود.*گیشا به زنانی گفته میشه که در هنر و موسیقی ماهر بودند و وظیفه شون سرگرم کردن مردها بود و گاهی با مشتری هاشون همبستر می شدن.
سلام دوستان
جادوگر موقرمز هستم
این فیک کامل شده و هر بار که تعداد ووتها به 50 برسه پارت جدید رو میذارم
YOU ARE READING
an unexpected love( completed)
Fanfictionانتخاب اینکه قلبمان برای چه کسی بتپد در دست ما نیست. قلب همیشه کار خودش را می کند و گاهی انگار عاشق همان کسی می شود که مغزمان نهیب میزند و ما را از نزدیک شدن به آن فرد باز میدارد... قلب و مغز وانگ ییبو هم اصلا همکاری خوبی نداشتند. هنگامی که ییبو،...