part 17

333 105 54
                                    

.
پاییز همه جا را به زانو درآورده بود. روی شاخه‌های لخت درختان برگی نمانده بود. سوز سرما با هر نفس درون سینه‌ها نفوذ می‌کرد.
چهل و هشت روز از رفتن ییبو می‌‌گذشت. جان تک تک روزها را می‌شمرد. هر بار از ییشینگ و فن‌شینگ سراغی از ییبو می‌گرفت سر پایین می‌انداختند. تنها امید ژان ازدواج مینجی بود. شاید ییبو برای عروسی خواهرش برگردد.
ییبو در وانهیان مانده بود تا شعبه‌ای از گروه تجاری وانگ در آنجا بسازد. دلتنگی هر روز بیش از قبل قلب جان را می‌فشرد. رفتار مادرش هم تغییر کرده بود. دیگر به چشمانش نمی‌نگریست. چند باری دخترهای همسایه را به خانه آورده بود شاید پسر را به ازدواج به یکی از آن‌ها راضی کند.
می‌دانست قبول این عشق برای مادرش سخت است اما کاش زن می‌دانست هر کدام از این کارها چون خنجری روحش را می‌خراشد.

ماه‌ها بود بعد از کار در مغازه پارچه فروشی در یک نجاری کار می‌کرد. دستانش پینه بسته بود، با وجود سرمای هوا تنش غرق عرق بود.
صدای پایی شنید.  سربرگرداند، اخمی روی صورتش نشست. ژوهوا یکی از همان دخترهایی بود که این‌روزها مادرش سعی داشت در دلش جا کند. خانواده‌هایی که هیچوقت حاضر نمی‌شدند دخترشان عروس جان شوند، از وقتی پسر کاری در گروه تجاری وانگ پیدا کرده بود و بیشتر کار می‌کرد مشتاق وصلت با او بودند.
ژوهوا لبخند زد، جان ناخواسته او را با ییبو مقایسه کرد، لبخندهای ییبو قلبش را به آتش می‌کشید، اما چیزی جز ریا در لبخند آن دختر نمی‌یافت.
" اینجا چیکار می‌کنی؟"
ژوهوا با همان لبخند مصنوعی گفت"برات غذا آوردم "
جان نگاهی به ظرف غذایی که درون پارچه‌ای بسته شده بود، انداخت.
" چرا؟"
دستپاچگی ژوهوا به وضوح دیده می‌شد. سعی داشت لبخندش را حفظ کند.
"عرق کردی، بذار برات پاکش کنم."
دستش را بالا برد تا با آستین دستش پیشانی جان را پاک کند، اما قبل از اینکه دستش به صورت پسر بخورد، جان مچش را گرفت. نگاهش به سردی بادی بود که بر پوستش می‌نشست.
"من کسی رو توی قلبم دارم."
لبخند روی لب‌های ژوهوا خشکید." می‌تونم جاش رو بگیرم."
جان سرش را تکان داد، مادرش و آن دختر از اینکه عشق ییبو چطور در قلبش ریشه دوانده بود و تبدیل به درختی ستبر شده بود، خبر نداشتند.
"هیچکس نمی‌تونه."
.
.
.

"ازم می‌خواد که فراموشش کنم، چطور می‌تونم ییبو رو فراموش کنم وقتی هر لحظه عشقم بهش بیشتر میشه."
پیاله شرابش را محکم روی میز کوبید، آخر هفته‌ها آنچه را بر قلبش سنگینی می‌کرد، برای دوستانش تعریف می‌کرد. یوبین و هاشوان تمام آن روزهای دلتنگی کنار دوست‌شان بودند، گاهی ییشینگ و فن شینگ هم به آن‌ها ملحق می‌شدند. اما آن شب فقط هر سه دردهایشان را با شراب پایین می‌دادند.
یوبین آهی کشید و به چهره‌ی جان نگریست، می‌توانست غم عشق را ببیند. شاید باید او هم عشقی را که بر قلبش نشسته بود به زبان می‌آورد.
" یک بار برای خونه فن‌شینگ چند تخته پارچه بردم اونم دعوتم کرد خونه‌ش که با هم بنوشیم. اونقدر نوشیدیم و خندیدیم که همه چیزو فراموش کردیم. نمی‌دونم بخاطر شراب بود یا چیز دیگه‌ای ولی وقتی ناگهانی بوسیدم، منم همراهیش کردم."
نگاه جان و هاشوان روی یوبین ثابت مانده بود، نفس‌هایشان را حبس کرده بودند. لبخندی تلخ روی لب‌های یوبین بود.
" بعد از اون شروع شد، هر وقت که اون بخواد انجامش می‌دیم. منظورم هم‌آغوشیه. برای اون من فقط یکی هستم که باهاش سرگرمه و برای من اون کسی که دوستش دارم."
هاشوان دستش را روی شانه‌ی دوستش گذاشت.
" اون می‌دونه؟"
یوبین سر تکان داد. جان هوای اطرافش را بلعید. یوبین را درک می‌کرد، دوستش هم‌چون او عشقی در دلش داشت.
" چرا بهش نمی‌گی؟"
یوبین اشک‌هایش را پشت پلک‌هایش زندانی کرد. نفهمیده بود چطور دلش را به آن پسر ریز اندام و سر به هوا داده بود. همان‌طور که دیدارهایش با پسر بیشتر می‌شد قلبش هم بیشتر می‌لرزید. اوایل با خود می‌گفت شاید تحت تاثیر رابطه‌ی جان و یببو قرار گرفته. شاید دیدن زیبایی عشق آن دو باعث شده بود بخواهد از روی کنجکاوی به فن‌شینگ نزدیک شود. اما هر چه زمان می‌گذشت، بیشتر مطمئن می‌شد حسی که به فن‌شینگ دارد عشق است.
" چطور می‌تونم بهش بگم وقتی خودش بارها گفته عشق نمی‌خواد. همین که بتونم کنارش باشم برام کافیه. ولی گاهی سخته. اینکه نتونم بهش بگم دوسش دارم قلبم رو به درد میاره."
.
.
.
روزها به کندی می‌گذشتند، هر غروب روی ایوان می‌نشست و خیره می‌شد به دوردست، تا چشم کار می‌کرد دلتنگی بود و تنهایی.
به آنجا آمده بود تا جان را فراموش کند. اما هر لحظه دوری از جان او را به عشقی نو دچار می‌کرد. نمی‌توانست دل بکند از آن پسری که روحش را به تسخیر درآورده بود. جان او را فریب داده بود، مانند یک کاهن بودایی این جمله را چون عبادتی روزانه تکرار می‌کرد اما هر چه می‌گذشت درد دوری از عشقش بر درد فریب خوردن بیشتر غلبه می‌کرد. این چه عشقی بود که او را چنین مبتلا کرده بود؟ آیا می‌توانست از این عشق رهایی یابد؟
آهش در هوای سرد پاییزی متبلور شد. صدای دویدن کودکانه‌ای لبخندی کم‌رنگ روی لبش نشست. تنها دلخوشی این‌روزهایش هم‌صحبتی با دختر بچه‌ای بود که در خانه‌ی اربابی پدر ییبو در وانهیان زندگی می‌کرد.
"ارباب ییبو… ارباب ییبو."
دخترک نفس‌نفس‌زنان مقابلش ایستاد. ییبو به چشمان درخشان دختر نگریست. برقی که در آن چشم‌های سیاه و درشت بود، نگاه جان را برایش تداعی می‌کرد.
"سومی، بهت گفتم چی صدام بزنی؟"
"ییبو گا"
ییبو انگشتش را روی بینی سومی گذاشت." پس چرا هنوز جور دیگه‌ای صدام می‌کنی؟ اگه بازم بعم بگی ارباب وانگ این روبان خوشگل رو بهت نمی‌دم."
ییبو از آستین لباسش روبانی آبی بیرون آورد. لبخندی دندان‌نما روی صورت سومی نشست.
"این برای منه؟"
ییبو سرش را تکان داد، برای اینکه موهات رو ببافی. سومی کنارش نشست. از روبان چشم برنمی‌داشت. ییبو موهای پریشان دختر را نوازش کرد.
" از وقتی مامان مرد دیگه کسی نیست موهامو ببافه."
دردی در سینه‌ی ییبو نشست. اولین روزی که به آنجا آمده بود از درد دوری پای درختی نشسته بود و گریه می‌کرد. تا اینکه سومی با خرمالویی در دستش به طرفش آمده بود.
" مامانم می‌گفت خرمالو درد آدمو کم می‌کنه. منم از وقتی مامان مرده خرمالو می‌خورم تا قلبم درد نگیره."
جمله‌ی معصومانه آن دختر بچه‌ی شش ساله و خرمالوهایی که هر روز از درخت وسط حیاط برای ییبو می‌چید، آغاز دوستی بین آن دو شد.
ییبو دست دراز کرد و روبان را از دست‌های سومی بیرون کشید.
" خودم برات می‌بافم. موهای خواهرمو همیشه براش می‌بافتم."
قلبش از یادآوری خواهرش به درد آمد. می‌دانست مینجی تحمل غم او را نداشته و چنین تصمیمی گرفته بود. خواهرش تمام عمر مراقبش بود و ییبو داشت تنها خطایش را می‌دید.
" گا، دلت برای خواهرت تنگ شده؟"
ییبو اشک را عقب راند، به خواهرش اندیشید و به اینکه چقدر دلش برای لبخندهایش تنگ شده، دلش برای دورهمی‌هایش با دوستانش هم تنگ شده بود، و برای جان.
" آره، خواهرم قراره به زودی ازدواج کنه."
موهای سومی را در دست داشت و همانطور که سال‌ها موهای مینجی را برایش حالت می‌داد، آن را می‌بافت.
" سومی؟"
"بله گا؟"
ییبو آب دهانش را قورت داد.
" به نظرت بهتر نیست همه رو ببخشم و این دلتنگی رو تموم کنم؟"
سومی سر برگرداند و با لبخند درخشانی که بر لب داشت، گفت:
" اگه دلت تنگ شده چرا نمیری دیدن‌شون؟"
ییبو مکثی کرد.  غمی که در قلب داشت، چنان آزارش می‌داد که چون وزنه‌ای بر جسمش سنگینی می‌کرد. خسته از آن دردی که دیگران و سپس خودش بر تنش می‌نشاند، گفت:
" سومی، همراه من به پایتخت بیا. می‌ریم خواهرم، دوستام و عشقم رو ببینیم."
.


an unexpected love( completed) Where stories live. Discover now