.CH:05.
نور طلایی از لای پنجره سرک میکشید و روی صورتش مینشست. هیاهوی بیرون کمکم خواب را از چشمانش میربود. پلکهایش آرام باز شد و انفجار نور مجبورش کرد دوباره آنها را روی هم بگذارد. تنش از درد میسوخت. انگار که ساعتها کتک خورده بود.
چشمانش باز شد، احساسش درست بود. موج خاطرات به سمتش روانه شد، اینکه چطور گیر یکی از کسانی افتاده بود که قبلا سرشان کلاه گذاشته بود و تا میتوانستند کتکش زدند.
به اطرافش نگاه کرد، عادت کردن به نور کمی سخت بود، بالاخره پرده تار مقابل چشمانش کنار رفت. یعنی داشت خواب میدید؟ شاید مرده بود، اما برای بهشت رفتن زیادی گناه کرده بود.
خود را در اتاقی اشرافی دید، روی تخت نرمی دراز کشیده بود و همه جای اتاق پر از نقاشی و خطاطیهای گرانبها بود. سرش را تکان داد، گیج از اتفاقی که افتاده بود سعی کرد بار دیگر خاطراتش را مرور کند اما آخرین چیزی که یادش میآمد بیهوش شدن بود.
با صدای باز شدن در خود را جمع کرد، خدمتکاری کم سن و سال سینی به دست وارد شد. جان بدون اینکه فرصت دهد دخترک چند قدم بیشتر وارد اتاق شود، آنچه را در ذهن داشت به زبان آورد
"اینجا کجاست؟ من اینجا چیکار می کنم؟کی منو آورده اینجا؟"
دختر که از این رگبار سوالات جا خورده بود تنها توانست چند بار پلک بزند. جان نفس عمیقی کشید، او آدم خیلی صبوری نبود و اصلا بودن در موقعیتهایی را که برایش آشنا نبودند و نمی توانست برایشان نقشه بکشد دوست نداشت.
" پرسیدم اینجا کجاست؟ "
دختر من و منی کرد " اینجا… خونه اربابه."
جان دستی به تهریش نامرتبش کشید "کدوم ارباب؟"
قبل از اینکه دختر لب بگشاید صدای سومی به آنها پیوست.
"بیدار شدی؟"
جان اکنون میتوانست مطمئن شود که در بهشت نیست چون امکان نداشت وانگ ییبو در بهشتش جایی داشته باشد.
صورت جان در هم کشیده شد" تو اینجا چیکار میکنی؟"
ییبو با سر به خدمتکار اشاره کرد تا سینی را روی میز بگذارد و بیرون رود. جان خواست از جایش بلند شود اما ییبو با چند قدم سریع خودش را به او رساند، یک دستش را روی شانه جان گذاشت و سعی کرد مانع حرکت کردنش شود.
"باید استراحت کنی"
جان با تمام قدرتی که برایش مانده بود دست ییبو را کنار زد، چه میخواست این پسر؟ چرا باید پسر معروفترین تاجر شهر به رستوران حقیر آنها بیاید؟ چرا باید نجاتش دهد و اینگونه مراقبش باشد؟ مهم نبود چقدر خود را درگیر این افکار کند جوابی برای سوالهایش پیدا نمی کرد.
ییبو که از حرکت جان جا خورده بود لحظهای بیحرکت ماند، اما دوباره دستش را به بازوان جان رساند، تماسی کوچک که از نوک نوک انگشتهایش تا درون قلبش را میسوزاند.
"طبیب گفت باید استراحت کنی"
جان دستش را روی سینهی ییبو گذاشت و او را عقب راند.
"بهت گفتم اینجا چیکار میکنی؟"
ییبو سعی کرد دردی را که کلمات سنگین جان بر قلبش میکاشت نادیده بگیرد.
" اینجا خونهی منه."
جان دستی به موهای نامرتبش کشید "تو… تو به چه حقی منو آوردی اینجا؟ "
جان میدانست ییبو در حق او لطف کرده، میدانست باید تشکر کند اما چیزی درباره ی این همه توجه پسر او را میترساند.
جان به زحمت از جایش بلند شد، ییبو دوباره برای نزدیک شدن قدمی برداشت اما خشم و نفرتی که در چشمان جان بود، پاهایش را سست کرد.
" از جون من چی میخوای؟"
چشمان ییبو گشاد از این سوال، تنها میتوانست به صورت پر از انزجار جان بنگرد. به راستی او از جان چه میخواست؟ لب گزید، باید جواب جان را میداد. تنها راه فرار از این آتشی که آن چشمهای کشیده به جانش انداخته بود همین بود.
"من دوست دارم. "
کلمات انگار مانده بود میانشان. جان آن واژههای شیرین اما تلخ را نمیخواست. او دوستت دارم را از زبان یک پسر آن هم کسی مانند وانگ ییبو نمیخواست. دستانش را مشت کرد.
" لعنتی فکر کردی کی هستی؟ فکر کردی چون پولداری میتونی هر جور که میخوای مردم رو مسخره کنی؟"
ییبو سر تکان داد، بازی آن هم با عشق چیزی نبود که به فکر ییبو بنشیند. دستانش برای رد حرفهای جان در هوا تکان میخورد.
" ولی دارم واقعیت رو میگم، از بار اولی که دیدمت عاشقت شدم،. جان من… "
" تمومش کن"
فریاد جان کلمات ییبو را شکافت، پسر ولگرد به یقه تاجرزاده چنگ زده بود و با چشمان پر از نفرتش او را مینگریست.
" حالم رو به هم میزنی وانگ ییبو، جرات داری یکبار دیگه جلوی راهم سبز شو اونوقت برام مهم نیست پسر کی هستی، خودم حسابت رو میرسم. "
جان از اتاق خارج شد و ییبو تلوتلوخوران چند قدمی عقب رفت، کلمات جان بیوقفه در ذهنش تکرار میشد و حجم سنگینشان در نهایت او را به زانو درآورد.جان از درد به خود می پیچید اما میخواست هر چه زودتر از آن خانه دور شود، باورش نمی شد چند دقیقه پیش وانگ ییبو به او گفته بود عاشقش است. دندانهایش را روی هم فشار داد و زیر لب غرید.
"پسرهی گستاخ."
ESTÁS LEYENDO
an unexpected love( completed)
Fanficانتخاب اینکه قلبمان برای چه کسی بتپد در دست ما نیست. قلب همیشه کار خودش را می کند و گاهی انگار عاشق همان کسی می شود که مغزمان نهیب میزند و ما را از نزدیک شدن به آن فرد باز میدارد... قلب و مغز وانگ ییبو هم اصلا همکاری خوبی نداشتند. هنگامی که ییبو،...