.CH:09.
در سرزمینی که در اسارت آبها بود، مردم از واژهای به نام کایکا میگفتند. آنها معتقد بودند کایکا باعث جرقه زدن شوری جدید در آدمی میشود. شوری همچون عشق، انگار که جادوگری با وردی، انسانی را که تا لحظهای پیش از وجودش خبری نداشتیم، به یکباره به مهمترین شخص زندگیمان تبدیل میکند. اگر این افسونگری نبود، پس نامش چه بود؟ آنچه باعث شده بود دل وانگ ییبو با دیدن رهگذری بلرزد و بی او خواب و خوراک نداشته باشد، همان کایکا بود.
ییبو احساس میکرد حتی نفسهایش هم دیگر در اختیار خودش نیست و قدرت کنترل وجودش را به جان داده. این شیدایی مست کننده بود و ییبو از این مستی واهمهای نداشت.
نامهای برای جان فرستاده بود و از او خواسته بود برای دیدارش به کنار رودخانه بیاید. آرزو داشت کاش میتوانست آزادانه در خیابانهای خاکی پایتخت قدم بزنند. اما افسوس که میدانست اگر خبر عاشقی ییبو و جان به گوش پدرش برسد، همه چیز هنوز شروع نشده به پایان میرسید. این ترس نه برای خودش بلکه برای جان بود. مطمئنا وانگ چانگووک تحمل دیدن پسرش را در آغوش مرد دیگری نداشت و بدترین سرنوشت را برای جان رقم میزد.
دستش را مقابل چشمانش گرفت و به آسمان نگاه کرد، خورشید به آرامی در حال افول بود. امیدوار بود جان قبل از آخرین بارقههای خورشید به آنجا بیاید. دلش میخواست غروب را همراه جان بنگرد.
با شنیدن صدای قدمهایی که نزدیکش م شد صورتش را چرخاند و جان را دید. مردی که عاشقش بود به طرف او میآمد، برای دیدار او. هنوز هم سخت باورش میشد که عشق زندگیاش او را پذیرفته است. میدانست علاقه جان اندازهای که او دوستش دارد، نیست. اما همین که او را پذیرفته بود به ییبو این اجازه را میداد که برای عاشق کردنش قدم بردارد.
“اومدی؟”
جان دستش را پشت گردنش برد و سعی میکرد از نگاه مشتاق ییبو فرار کند.
“ببخشید دیر شد کارم طول کشید. ”
مینجی خواسته بود با برادرش عاشقانه و بااحترام رفتار کند اما جان از عاشقی کردن هیچ نمیدانست. ساعتها به اینکه چطور باید با ییبو رفتار کند فکر کرده بود حتی از دوستانش هم کمک خواسته بود، البته که آن دو نتوانسته بودند کمکش کنند و تنها کاری که به خوبی انجامش داده بودند شوخی و اذیت کردن جان بود.
چند قدم فاصله بینشان بود، ییبو دلش میخواست خود را به جان برساند و او را در آغوش بکشد اما شرم و خجالت خیلی ناگهانی زیر پوستش نفوذ کرده بود. صدایش در کلمات آخر لرزید
”کار میکردی؟”
جان سرش را بالا برد، بالاخره لحظه ی بر زبان آوردن دروغ رسیده بود.
“ییشینگ بهت نگفت؟ اون برامون کار پیدا کرده.”
لبخند روی لب ییبو نشست” اوه پس دیگه مجبور نیستی کتک بخوری؟ ”
جان با شنیدن این کلمات چشمانش را گشاد کرد.
“ کتک؟ همون یک بار بود و اونا هم تعدادشون زیاد بود وگرنه من خیلی هم توی دعوا کردن خوبم، میتونی از یوبین و هاشوان بپرسی. ”
ییبو خندید، انتظار چنین عکسالعملی را نداشت، جان چون کودکان سعی در نشان دادن قدرتش داشت.
“خیلی خب باشه، منظوری نداشتم.”
جان نگاهش را از ییبو گرفت، نمیخواست تنها بخاطر همان یکبار کتک خوردن در نظر ییبو ضعیف جلوه کند. ییبو به جان پشت کرد و به طرف رودخانه قدم برداشت، جان با چند قدم فاصله به دنبالش راه افتاد.
ییبو زیباترین حضور از عشق را در کنار جان میدید، به آسمان نگریست، مرگ یک شبهی خورشید آسمان را جادویی کرده بود. لب گشود و با خود شعری را زمزمه کرد.
"از دورترینِ زمان
برمیآید و فرو میشود خورشید
شکوه مند!
ESTÁS LEYENDO
an unexpected love( completed)
Fanficانتخاب اینکه قلبمان برای چه کسی بتپد در دست ما نیست. قلب همیشه کار خودش را می کند و گاهی انگار عاشق همان کسی می شود که مغزمان نهیب میزند و ما را از نزدیک شدن به آن فرد باز میدارد... قلب و مغز وانگ ییبو هم اصلا همکاری خوبی نداشتند. هنگامی که ییبو،...