سکوت چنگ زده بود به خانه، نسیم خنکی از لای در توی خانه میپیچید و روی صورت جان مینشست. خوشحال بود کهاین زمستان و احتمالا زمستانهای بعدی نگران خرابی سقف نبود. شاید به زودی میتوانست خانهی بزرگتری درست کند. برادر و خواهرش سرحالتر از قبل بودند و مادرش کمتر سرفه میکرد. بالاخره داشتند خانوادهای خوشحال میشدند.
روزهایش را به کار کردن و عصرهایش را با ییبو میگذراند. تا چند روز پیش به خانه که میرسید از خستگی خوابش میبرد. اما چند شبی بود که خواب از چشمانش فراری بود، درست از روزی که ییبو را در رودخانه بوسیده بود، بوسههایشان بیشتر شده بود، نه به آن عمیقی اما هر شب که بر میگشت جای نرمی لبهای ییبو را روی لبش داشت.
در دل به خودش و بدنش که اینروزها تنها با یادآوری از بوسههاشان گُر میگرفت، ناسزایی گفت. از جایش بلند شد. او پسری بود بیست و نه ساله با نیازهای جنسی زیاد. آرام و محتاطانه قدم برداشت، نمیخواست کسی را بیدار کند بخصوص با کاری که برای انجامش بیدار شده بود.
به اتاق کوچکی که کنار خانه و به عنوان انبار از آن استفاده میشد، رفت. در با صدایی باز شد، صورتش را جمع کرد، باید فکری به حال این صدا میکرد. وارد انبار که شد در را پشت سرش با همان صدا بست. دستش را پشت صندوقی برد و شمعهایی را که چند روز پیش خریده بود بیرون آورد، از همان جا کتابی هم بیرون آورد، میدانست آن قسمت آنقدر بلند است که دست مادر و بچهها به آنجا نمیرسد و بهترین جا بود برای پنهان کردن آنچه از پیدا شدنش شرم داشت.
شمع را روشن کرد، نور دوید روی تصویری که دو مرد را در حال هم آغوشی نشان میداد. آب دهانش را قورت داد. باورش نمیشد تنها چند بوسه او را چنین بیطاقت کند. انگار که آن بوسهها روی لبانش کاشته میشد تا تمامی امیال درونیاش را بیرون بکشد و مقابل چشمانش به نمایش بگذارد.
نمیتوانست منکر این حقیقت شود که دلش میخواست ییبو را لمس کند و آنچه در آن کتابها را میدید با پسر جوان انجام دهد. اما نمیتوانست، میدانست اگر بخواهد ییبو نه نمیگوید. اما همه اینها باعث میشد عذاب وجدانش بیشتر شود. ترجیح میداد این آتش خواستن و شهوت را در گوشهی انباری کوچکشان خاموش کند تا اینکه از بدن ییبو استفاده کند. نمیدانست تا کی میتواند در مقابل این خواستن مقاومت کند.
سرش را به دیوار تکیه داد، دستش راهش را به داخل شلوارش پیدا کرد. آلت نیمه تحریک شدهاش را بیرون کشید. نیم نگاهش روی کتاب بود. نمیتوانست ییبو را تجسم نکند. ییبو را لخت تصور کرد، پوست سفیدش زیر انگشتان جان حتما حس خوبی داشت.
دستش را دور آلتش حلقه کرد، نالهای در گلویش خفه شد. ییبو را زیر خودش تصور کرد که از لذت ناله میکرد.
دستانش دور آلتش حرکت میکرد. او به ییبو لذت میداد، پسر ارباب وانگ چانگووک بزرگ برای او ناله میکرد. تنها کسی که میتوانست او را به ناله وا دارد، جان بود.
آنقدر بهییبو و رابطه با او فکر کرد تا بالاخره در دست خودش ارضاء شد، دیگر حتی به آن کتابها هم نیازی نداشت.
چشمانش را بست، هر بار بعد از ارضاء شدن از خودش متنفر میشد. چطور میتوانست چنین افکاری دربارهی ییبو داشته باشد وقتی پسر او را پاک چون چشمانش عاشق بود. دستش را مشت کرد و روی قلبش چند ضربه زد.
" لعنتی عاشقش شو، چه مرگته آخه چطور میتونی عاشقش نشی."
.
.
.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
an unexpected love( completed)
Фанфикانتخاب اینکه قلبمان برای چه کسی بتپد در دست ما نیست. قلب همیشه کار خودش را می کند و گاهی انگار عاشق همان کسی می شود که مغزمان نهیب میزند و ما را از نزدیک شدن به آن فرد باز میدارد... قلب و مغز وانگ ییبو هم اصلا همکاری خوبی نداشتند. هنگامی که ییبو،...