.CH:03.آدم وقتی فقیر باشد هر چه تلاش کند باز هم به نظر کافی نیست . وقتی به هر روشی متوسل می شوی و در آخر با در بسته مواجه می شوی ناخودآگاه از انسان های ثروتمند متنفر می شوی .
برای شیائو جان حداقل اینگونه بود. زمانی که هیچ ثروتمندی حاضر نمی شد به او و دوستانش کار بدهد چاره ای جز دزدی و خلاف برایشان نماند. البته که مادرش از کارهای پسرش راضی نبود و معتقد بود ترجیح می دهد گرسنه بخوابد تا اینکه پول دزدی وارد زندگی اش شود. اما خواهر و برادر کوچکش وقتی که جان با سبد پر از غذا بر می گشت برایشان مهم نبود آن پول از کجا آمده .
جان آن روز مشغول کمک به مادرش توی رستوران کوچکشان بود ، اینروزها مادرش بیشتر از قبل بخاطر بیماری اش اذیت می شد و جان برای اینکه مادرش کمتر کار کند وقت بیشتری را در رستوران می گذراند. حتی پول هایی که از قمار و دزدی به دست می آورد هم کفاف هزینه ی داروهای مادرش را نمی داد.
گاهی دوستانش هم او را همراهی می کردند، چیزی که جان همیشه بخاطرش از یوبین و هاشوان ممنون بود. آن سه از کودکی با هم بزرگ شده بودند ، پستی و بلندی های زیادی را تجربه کردند و حتی زمانی که پدر هاشوان از دنیا رفت آن دو نفر کنارش بودند .
غرق در فکر، میزهای کهنه ی رستوران را پاک می کرد ، گذر زمان و نور خورشید تقریبا آن میزها را از بین برده بود و باید به فکر درست کردن میزهای جدید می افتاد .
"جان اينا اينجا چيكار ميكنن؟"
با صدای متعجب یوبین سر بالا آورد، رد نگاه دوستانش را دنبال کرد و سه پسر با لباسهاي آراسته و گران قيمت ديد. ابروهایش از آنچه می دید به هم نزدیک شد.
آمدن افراد ثروتمند به رستوران كوچک و محقرشان چیزی نبود که معمولا اتفاق بیافتد در واقع تاکنون مشتری هایی مانند آن سه پسر پا به آنجا نگذاشته بودند. نگاهش را کمی بیشتر به مشتری هایی که دور یکی از میزهای کهنه نشسته بودند ، داد. هر چه بیشتر نگاه می کرد چهره یکی از آنها بیشتر به نظرش آشنا می رسید.
یوبین که انگار یکی از شگفتی های دنیا را به چشم دیده باشد پرسید :
" هي اون وسطيه پسر وانگ چانگووک نیست نيست ؟"
به آنجا که یوبین اشاره کرده بود نگریستند. جان بالاخره به یاد آورد آن چهره آشنا را کجا دیده بود. همان پسري بود كه چند روز پيش مقابل مهمانخانه دیده بود . نگاه متعجب و مشتاق پسر را به یاد آورد زیر لب به ثروتمندهایی مانند وانگ چانگووک و پسرش فحشی داد.
مادر جان با خوشحالي به پذيرايي از مهمانهاي ثروتمندش مشغول شد. ییبو با لبخند به زن ميانسال نگاه كرد، نگاهش را از چهره تکیده زن گرفت و روي جان ثابت كرد از لبه ميز گرفت نميتوانست نفس كشيدنش را منظم نگه دارد.صدای ضربان قلبش را در گوش هایش می شنید. هنوز هم باورش نميشد آن پسر فقير روبه رویش اینگونه روی تاثیر بگذارد.
ESTÁS LEYENDO
an unexpected love( completed)
Fanficانتخاب اینکه قلبمان برای چه کسی بتپد در دست ما نیست. قلب همیشه کار خودش را می کند و گاهی انگار عاشق همان کسی می شود که مغزمان نهیب میزند و ما را از نزدیک شدن به آن فرد باز میدارد... قلب و مغز وانگ ییبو هم اصلا همکاری خوبی نداشتند. هنگامی که ییبو،...