part 19

366 106 58
                                    


صدای نفس‌هایشان اتاق را پر کرده بود. دست جان روی پوست خیس ییبو سُر می‌خورد. ییبو لب گزیده بود و سعی داشت مانع فرار ناله‌هایش شود.
یک‌بار دیگر عشق بازی با جان را تجربه می‌کرد. تمام آن نوازش‌ها، کلمات عاشقانه‌ای که جان در گوشش نجوا می‌کرد و آن حسی که قلبش را پر کرده بود، او را در خوشبختی محض غرق می‌کرد.
جان رویش خم شد و بوسه‌ای روی گردنش نشاند. پسر کوچک‌تر نتوانست بیش از آن ناله‌هایش را نگه دارد. با هر ضربه‌ی جان درونش، ناله‌هایش کشدارتر و بلندتر می‌شد.

دستانش را مشت کرده بود. خشم صورتش را سرخ کرده بود. دختری به او گفته بود می‌تواند پسرش را با معشوقه‌اش در آن مهمانخانه پیدا کند.
وانگ چانگووک به فرزندانش حق داشتن معشوقه نمی‌داد. آن‌ها باید با کسی ازدواج می‌کردند که او می‌خواست. دختر از اینکه آن معشوقه چه کسی است حرفی نزده بود. ولی وانگ چانگووک حدس می‌زد آن معشوقه دختری باشد فقیر و خیابانی که برای پول خود را وارد زندگی پسرش کرده بود.
صدای قدم‌های وانگ چانگووک و پنج مردی که همراهش بودند، روی کف چوبی مهمانخانه بلند شده بود. مقابل در اتاقی که با تهدید از صاحب آن‌جا پرسیده بود، ایستاد. دستانش می‌لزید، در را باز کرد.
"اینج…"
صدا در گلویش خفه شد، هر حدسی می‌زد جز اینکه پسرش را عریان، در حالیکه چهار دست و پا شده بود و مرد دیگری آلتش را درونش فرو کرده بود، ببیند. دنیا برای لحظه‌ای چیزی جز سیاهی مطلق نبود. همه چیز رنگ باخته بود،  نه چشمانش می‌دید و نه گوش‌هایش می‌شنید. مشت حقیقتِ آنچه دیده بود بر صورتش نشست.
ییبو و جان چنان شوکه شده بودند که قدرت حرکت نداشتند. انگار که به چشمان هیولایی اهریمنی نگریسته بودند و قدرت هر حرکتی از آن‌ها ربوده شده بود.
چانگووک دستانش را به طرف ییبو دراز کرد، لبانش می‌لرزید و چشمانش به دو کاسه خون می‌مانست.
"پسره‌ی هرزه، داری چیکار می‌کنی؟… بگیرینشون."
قبل از اینکه ییبو مجالی برای دفاع یا توضیح بیابد، افراد پدرش آن دو را از هم جدا کردند، با دردی که از بیرون کشیده شدن جان توی بدنش پیچید، چشمانش را بست.  آلت‌هایشان از ترس آب رفته بود.
"پدر لط…"
صدای فریاد مرد بلندتر از کلمات پسرش به گوش رسید.
" منو اینجوری صدا نزن، چطور تونستی اینکارو کنی؟ "
چانگووک برای شنیدن جواب یا خواهش‌های پسرش نماند،  از اتاق بیرون رفت. 
جان دستش را به طرف ییبو دراز کرد. دو مرد ییبو را گرفته بودند،  تقلایشان فایده‌ای نداشت.
" ولم کنید…  ییبو…  ییبو. "
جان مبارز خوبی بود اما در آن لحظه چنان شوکه شدت بود که قدرت جنگیدن نداشت. درست لحظه‌ای که سعی کرد خود را از دست سه مردی که دستانش را گرفته بودند،  آزاد کند ضربه‌ای به پشت گردنش خورد.
صدای فریاد ییبو در اتاق بلندشد، اما جان حالا بی‌هوش روی زمین افتاده بود.
.
.
.
آنقدر درد داشت که بدنش بی‌حس شده بود، دیگر درد مشت و لگد‌هایی را که بر بدنش می‌نشست، حس نمی‌کرد.
روی زمین افتاده بود، مزه‌ی خون را حس می‌کرد. چشمانش را نمی‌توانست باز کند.
" فکر کنم براش کافی باشه، ارباب گفت نکشیمش، البته فعلا."
صدایی مخوف خنده‌ی شکنجه‌گرانش در سلول کوچکی که در آن بود، پیچید. بی هیچ حرکتی همان‌جا روی زمین افتاده بود. نمی‌توانست بدنش را تکان دهد. با هر تکان کوچک بدنش از درد اعتراض می‌کرد. درد این فکر که چه بلایی سر ییبو آمده از تمام آن مشت و لگدها بیشتر بود.
ترسی که موقع آمدن چانگووک در چشمان ییبو دیده بود، روحش را در هم می‌شکست. ییبو ترسیده بود و جان قادر به محافظت از او نبود. چشمانش از اشک می‌سوخت. آن‌ها تازه به وصال هم رسیده بودند، نباید آنقدر زود شیرینی بخشش ییبو به تلخی تبدیل می‌شد.
بی‌توجه به دردی که تمام تنش را پوشانده بود، لب گشود و نام ییبو را زمزمه کرد. حاضر بود روزها شکنجه شود اما ییبو را دوباره در آغوش بگیرد.
.
.
.
ییبو بی‌هدف در اتاقش راه می‌رفت. اضطراب و تشویش هر لحظه بیشتر او را در خود غرق می‌کرد. از سرنوشت جان می‌ترسید. پدرش را به خوبی می‌شناخت و می‌دانست هیچ‌وقت اجازه با هم بودن را به آن‌ها نمی‌دهد.
این اتفاق کابوسی بود که به حقیقت پیوسته بود. بی احتیاطی کرده بودند، اما آدم عاشق مگر احتیاط سرش می‌شود؟ عشق عقل را به یغما می‌برد و ذهن را تهی می‌کند از هر چیزی جز خیال معشوق.
دنیا دور سرش می‌چرخید، به صندلی تکیه داد، چند بار تلاش کرده بود از اتاقش بگریزد اما پدرش همه جا نگهبان گذاشته بود. چند ساعتی که در اتاقش زندانی شده بود به درازای چند قرن شکنجه در جهنم گذشته بود.
دستش را روی سینه‌اش گذاشت، نفس کشیدن چقدر سخت بود. شبیه ماهی‌ای که از آب دور مانده باشد دهان باز می‌کرد و هوا را می‌بلعید اما کافی نبود، او جان را می‌خواست.
در اتاقش باز شد، سر جایش خشکش زد، با دیدن خواهرش در آستانه در روی زمین نشست. مینجی به طرفش دوید و او را میان بازوان امن خود کشید.
" ییبو، حالت خوبه؟"
ییبو اجازه داد بغضش برای بار چندم در آن روز بشکند.
"جان… جان حالش چطوره؟"
قبل از اینکه مینجی بتواند جوابش را بدهد صدای دیگری به گوش رسید.
"باید عجله کنیم، پدرت هر لحظه ممکنه برسه"
ییبو به نامادری‌اش که با اضطرابی پیدا در صورتش آن‌جا ایستاده بود، نگریست. مینجی به صورت خسته‌ی برادرش خیره شد.
" مادر بهم خبر داد، تو همراهش برو و جان رو آزاد کنید، منم می‌رم کالسکه رو آماده کنم."
"اما نگهبانا؟"
مینجی لبخندی زد." پدر همیشه عادت داره آدمایی که فقط دنبال پول هستن رو استخدام کنه، زود باش باید عجله کنیم."

قدم‌هایش سنگین و پر از اضطراب بود، به زحمت به دنبال مادرش قدم بر‌می‌داشت. می‌دانست کجا می‌روند، زندانی که پدرش در خانه داشت و معمولا خدمتکارهایی را که کار اشتباهی از آن‌ها سر می‌زد در آن نگه می‌داشت. با فکر زندانی شدن جان قلبش به درد می‌آمد.
به نظر می‌رسید حق با مینجی بود، نگهبان‌هایی که قرار بود مراقبش باشند نگاه‌شان را می‌گرفتند از آن‌ها. پول از وفاداری به ارباب‌شان مهم‌تر بود.
در زندان با صدای گوش‌خراشی باز شد. چند سلول با میله‌های چوبی کنار هم به چشم می‌خورد و تن شکنجه شده پسری روی زمین یکی از آن‌ها افتاده بود. ییبو به طرفش دوید.
"جان… جان!"
صدای ییبو چون معجزه‌ای بود برای پسر، به زحمت چشم گشود و تصویری ناواضح از عشقش دید.
"ییبو...خودتی؟"
ییبو طاقت نیاورد، اشک‌هایش روی گونه‌هایش ریخت. جان با آن صورت ورم کرده و خون‌‌آلود بدترین چیزی بود که دیده بود. از این فکر که عشقش به جان چیزی جز رنج برای پسر بزرگتر نداشت، متنفر بود.
"زود بازش کن، باید بریم."
ییبو به طرف نامادری‌اش برگشت. کلید را با دست‌های لرزانش گرفت. قفل را باز کرد و خود را به درون سلول انداخت. تن خسته‌ی جان را از روی زمین بلند کرد و در آغوش کشید.
"متاسفم عشقم… متاسفم."
"ییبو زود باش."
ییبو به جان کمک کرد از سلول بیرون بیاید اما صدایی تیره‌ی پشتش را لرزاند.
" اینجا چه خبره؟"
سر جای‌شان خشک‌شان زد. وانگ چانگووک با چشمانی که به رنگ خون درآمده بود مقابل‌شان ایستاده بود. همه چیز تمام شده بود، پدرش بار دیگر بر آن‌ها پیروز شده بود. نگاه پر از ترس ییبو.به شمشیری بود که در دست پدرش خودنمایی می‌کرد.
نامادری‌اش مقابل پدرش ایستاد.
"دیگه کافیه، بذار برن… اون پسرته."
مرد نگاهی پر از انزجار به همسرش انداخت.شمشیر در دستش می‌لرزید.
" یک عمر از اون پسر متنفر بودی، حالا داری ازش طرفداری می‌کنی؟"
زن نیم‌نگاهی به ییبو انداخت.
"شاید می‌خوام برای یک‌بار هم که شده کار درست رو انجام بدم. به اندازه‌ی کافی این خونواده رو آزار دادی."
"شاید هم چون برادرت مثل این دوتا یک منحرف بود که دوست داشت با مردا بخوابه. منم باید مثل پدرت پسر خودم رو به این خاطر بکشم؟"
زن دستانش را گشود و مقابل ییبو و جان ایستاد. از ترس و خشم می‌لرزید. او هیچ‌وقت ییبو را به چشم پسر خود ندیده بود. اما اجازه نمی‌داد چانگووک آن پسر بی‌گناه را تنها به جرم عاشقی تنبیه کند، نه وقتی که خود کشته شدن برادر محبوبش به دست پدرش را دیده بود، آن هم به جرم دوست داشتن یک مرد دیگر.
" بهت اجازه نمی‌دم بهشون آسیبی برسونی."
چانگووک شمشیرش را بالا برد.
"پس باید از شر تو هم خلاص بشم."
ییبو که انگار قفل از دهانش گشوده شده بود، فریاد زد.
"باهاش کاری نداشته باش. ولش کن."
صدای فریادهایی که همه جا را فراگرفته بود، با پایین افتادن شمشیر خاموش شد.

an unexpected love( completed) Kde žijí příběhy. Začni objevovat