part 11

350 120 76
                                    


بعضی احساس‌ها مثل بچه ای شیطان و دردسرساز در کنج دل آدمی ‌می‌نشینند و مدام پا‌های‌شان را به زمین می‌کوبند و دل را می‌لرزاند. یکی از همان بچه‌ها پا‌هایش را در دل جان می‌کوبید، احساس نیاز به دوباره بوسیدن لب‌های ییبو دست از سر جان بر نمی‌داشت.
خورشید سه بار غروب کرده بود و جان هر بار بیشتر در خاطره‌ی شیرینی لب‌های ییبو فرو می‌رفت. دستانش بی‌اختیار لبش را لمس می‌کرد، جایی که ییبو بوسیده بود و آتش انداخته بود به جانش. آهی کشید و سرش را تکان داد، قرار نبود این‌گونه مشتاق لب‌های پسر کوچکتر شود.
“داری به چی فکر می‌کنی؟ ”
به هاشوان نگاه کرد. نیشخندی که گوشه‌ی لب دوستش نشسته بود خبر از نقشه‌‌هایی داشت که برایش کشیده بود. انگشتش را به طرف‌ هاشوان گرفت.
“هیچی نگو”
هاشوان شانه‌ای بالا انداخت، اما نیشخندش هر لحظه پررنگ‌تر می‌شد.
“ چیه دلت برای ارباب‌زاده تنگ شده؟”
جان نگاهش را از چشمان تیزبین‌ هاشوان می‌دزدید. اگر دوستانش از بوسه و اشتیاق به تکرارش چیزی می‌فهمیدند، جهنم را برایش تداعی می‌کردند. یوبین چند تخته ابریشم را مقابل جان گذاشت و عرق پیشانی‌اش را پاک کرد.
“ کلی پارچه مونده ببریم تو انبار اون‌وقت شما دوتا اینجا وایسادین و استراحت می‌کنین؟”
“ آخه جان تو فکر بود، گفتم شاید دلش برای ییبو تنگ شده.”
جان غرولندی کرد، دهان باز کرد ناسزایی به پسر بگوید اما کلماتی که از زبان یوبین شنید مثل آب سر بر پیکره‌اش ریخت.
“ نکنه داری به اولین بوسه‌تون فکر می‌کنی؟”
چشمان ‌هاشوان از آنچه شنیده بود برق زد.
“چی؟ یه بار دیگه بگو.”
قبل از اینکه جان فرصتی برای اعتراض داشته باشد یوبین ماجرای بوسیدن آن دو را تعریف کرده بود. جان پلک زد، باورش نمی‌شد یوبین همه چیز را با جزئیات تعریف کرده باشد. بی‌تفاوت به صدای خنده‌ی‌ هاشوان پرسید.
“ تو... تو از کجا می‌دونی؟ ”
یوبین دستش را پشت گردنش بود و با صورتی سرخ جواب داد.
“ راستش ییبو برای دوستاش تعریف کرده بود و فن شینگم برای من گفت.”
جان ابرویی بالا انداخت، تنها راهش برای فرار از شیطنت‌‌های ‌هاشوان استفاده از یوبین بود، دلش برای دوستش نمی‌سوخت به هر حال خودش باعث این تصمیم شده بود.
“اینکه من و ییبو همدیگه رو ببوسیم عادیه، ولی تو و فن شینگ چرا انقدر صمیمی ‌شدین؟ اصلا شما کی همدیگه رو دیدین؟”
انگار همه چیز آنطور که جان می‌خواست پیش می‌رفت، یوبین دستپاچه شد. مردمک چشمانش مدام تکان می‌خورد و دانه‌‌های درشت عرق روی خطوط پیشانی‌اش نشسته بود.
"من… ما که به هم علاقه نداریم، فقط گاهی با هم شراب می‌نوشیم."
جان همین که دید همه توجه ‌هاشوان به یوبین جلب شده، به آرامی ‌از آنجا دور شد. به هر حال آن روز ییبو از او خواسته بود همراهش به دیدن کوه چیانهو برود.
.
.
.

تا غروب زمان زیادی مانده بود، با این حال جان می‌توانست هر وقت که می‌خواهد کارش را نیمه تمام بگذارد و به دیدن ییبو برود، مینجی این اجازه را داده بود و کسی شجاعت سرپیچی از دستورات ارباب‌زاده را نداشت.
هوا رو به خنکی می‌رفت، روز‌های پایانی تابستان با دیدار‌های روزانه‌ی آن دو در حال گذر بود. دیدار‌هایی که اوایل به اجبار بود و اکنون جان بی‌تاب دیدن ییبو در انتظار ساعات پایانی روز می‌ماند. جان باورش نمی‌شد دو ماه از روزی که وانمود کردن به عشق را شروع کرده بود می‌گذشت. به گذشته که نگاه می‌کرد تغییر زیادی کرده بود. دیگر نه قمار سر ذوقش می‌آورد و نه از نقشه دزدی خبری بود. مادرش به لطف داروها حالش بهتر شده بود و بیشتر می‌خندید.
دستی از پشت دور کمرش حلقه بست، لبخند زد و دستش را روی دست‌های ییبو گذاشت

an unexpected love( completed) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora