.CH:04.چوبهای کف خانه زیر قدمهایش جیغ میکشیدند، بی خواب شده بود. تنها کافی بود چشم بر هم بگذارد تا تصویر چشمان پر از خشم جان را مقابل خود ببیند. حتی زمانی که چشمهایش را باز میکرد باز آن تصویر محو نمیشد.
آرزوی اینکه آن چشمها به جای انزجار پر از مهر باشند در قلبش میجوشید. ماه بالای سرش تمام نور خود را میپاشید، به انعکاس ماه در برکه کوچکی که سالها پیش به دستور پدربزرگش در حیاط خانه ساخته شده بود، میرقصید.
دست دراز کرد و ماهیای را که در آب بود در دست گرفت، در آسمان یا آب فرقی نداشت میتوانست آن را در دست بگیرد اما چرا شیائو جان از ماه دورتر به نظر میرسید؟
به ته ریش و خال زیر لب جان فکر کرد، یعنی بوسیدن آن خال چه حسی داشت، لمس زبری آن ته ریش چگونه قلبش را به بازی میگرفت؟
شاید اکنون همه چیز خواب و خیال بود، شاید مسیرش برای بدست آوردن محبوبش بچگانه به نظر میرسید اما او تا زمانی که جان را به دست نمیآورد دست از رویای خواستنش بر نمیداشت.
.
.
.
چشمانش روی اجناس زیبای بازار میلغزید،کاش میتوانست از آن پارچههای زیبا برای مادرش، خواهر و برادرش بخرد.
خواهر و برادرش دو قلو بودند، هر دو مثل جان خالی زیر لب داشتند که از مادرشان به ارث برده بودند. برادرش وون آرامترین پسر هشت سالهای بود که میشد پیدا کرد و خواهرش میمی پر سر و صداترین دختر هشت ساله بود. جان خانوادهاش را چنان دوست داشت که حاضر بود روزی هزاران بار شکنجه شود، اما آنها در رفاه و آسایش زندگی کنند.
او خود از دزدی کردن و قمار خسته بود، از اینکه هر روز خود و دوستانش در خطر باشند اذیت میشد، اما برایش هیچ عذابی بالاتر از دیدن حسرت در چشمان وون و میمی و سرفههای شبانه مادرش نبود.
: "توی عوضی"
سر برگرداند، چشمانش گشاد شد و پاهایش بیاراده شروع به دویدن کرد. از کودکی یاد گرفته بود زمانی که میداند توان مقابله با کسی را ندارد فرار کند، جان احمق نبود و میدانست به تنهایی نمیتواند از پس پنج مرد بربیاید، اگر یوبین و هاشوان همراهش بودند میماند و میجنگید، اما در آن لحظه باید فرار می کرد.
او میدوید و کسانی که به تقلب کردنش در قمار پی برده بودند به دنبالش. موانع را کنار میزد، به مردم تنه میزد، صدای جیغ چند زن را که از سر راهش کنار زده بود، شنید. باید جای امنی پیدا میکرد. به درون کوچهای پیچید، اما دیواری مقابلش سربرآورده بود. زیر سایه دیوار ایستاده بود و زیر لب به اقبال سیاهش ناسزایی گفت.
به پشت سر که نگاه کرد پنج مرد با لبخندی نه چندان دوستانه مقابلش ایستاده بود. میدانست باید بجنگد اما به اینکه امکان کتک خوردنش بیشتر از پیروزیاش است، آگاه بود. او جنگجوی خوبی بود اما نه شبیه قهرمانان افسانهای که مادرش داستانهایشان را برای وون و میمی تعریف میکرد. افسانه و قهرمان در زندگی او جایی نداشت.
.
.
.
ییبو برخلاف میلش مشغول سرکشی به مغازهها بود. عدم علاقهاش به تجارت برای پدرش اهمیتی نداشت. حتی نامادریاش هم می دانست او به درد تجارت نمی خورد، البته به نظر نامادریاش او به درد هیچ کاری نمی خورد.
چشمانش به جای نگاه کردن به دفاتر مغازه ابریشم فروشی قفل مانده بود روی مادر و پسری که با خوشحالی در خیابان قدم میزدند. خاطرهای که ییبو هیچوقت در ذهنش نداشت. بارها تلاش کرده بود برای خود خاطرهای بسازد از دستان گرم مادرش، از لبخند زیبایش و نوازشهایش اما نتوانسته بود، قادر نبود سالهای اول زندگیاش را به یاد بیاورد، سالهایی که به عنوان پسر یک فاحشه زندگی کرده بود.
به خود نهیبی زد، نباید دوباره افکار سیاه را به درونش راه میداد، دست مشت کرد و نفسهایش را شمرده پشت سر هم بیرون داد، لبخند بیخیال همیشگی را بر لب زد.
سر و صدایی از بیرون نظرش را جلب کرد، از مغازه بیرون رفت و به اطراف نگریست، به نظر چند مرد در تعقیب یک نفر بودند. خواست به مغازه برگردد اما تپشهای بیامان قلبش به او اجازه نمیداد، کسی را که در حال فرار بود، میشناخت، مردی بود که رویا و کابوس یک ماه گذشتهاش شده بود. شیائو جان، نگرانی روی پوستش خزید و به وجودش رخنه کرد.
دیدن اینکه چند نفر در تعقیب جان بودند اصلا نشانه خوبی نبود، سر چرخاند و به دو نگهبانی که او را برای سرکشی همراهی میکردند نگاه کرد:
"دنبالم بیاین"
یکی از نگهبانان من منی کرد: "ولی قربان هنوز چند تا مغازه دیگه مونده."
صدای بلند ییبو راه اعتراض را بر آن ها بست. "نشنیدین چی گفتم؟"
ییبو نگران بود، باید هر چه زودتر خود را به جان میرساند، وگرنه ممکن بود برای پسر اتفاقی بیافتد.
آدمی وقتی عاشق میشود بیشتر میترسد، هر چیزی که به معشوق ربط داشته باشد ته دل را میلرزاند. نگرانی میشود قسمتی از عاشقی، چطور میشود عاشق بود و نگران معشوق نشد؟ ییبو هم میترسید، او سبک زندگی جان را میشناخت و میدانست جان هر روز زندگیاش را به خطر میاندازد.
قدمهایش سرعت گرفت، مردم در پیش چشمانش رنگ باختند و قلبش با نگرانی میزد، صدای ضربان در همه جای بدنش به گوش میرسید.
ییبو همیشه سعی میکرد کمتر بترسد چون ترسهایش خیلی زود رنگ واقعیت میگرفتند. لحظهای که جان را بیهوش روی زمین دید دانست بار دیگر ترسش به او رحم نکرده است.
DU LIEST GERADE
an unexpected love( completed)
Fanfictionانتخاب اینکه قلبمان برای چه کسی بتپد در دست ما نیست. قلب همیشه کار خودش را می کند و گاهی انگار عاشق همان کسی می شود که مغزمان نهیب میزند و ما را از نزدیک شدن به آن فرد باز میدارد... قلب و مغز وانگ ییبو هم اصلا همکاری خوبی نداشتند. هنگامی که ییبو،...