.CH:08.
عشق میتواند همانقدر که زندگی را زیبا میکند، انسان را به ورطهی نابودی بکشاند. آدمی عاشق که میشود پردهای روی چشمانش را میپوشاند، قلبش هشدارهای ذهنش را کنار میزند و هر آنچه را از معشوق برسد، باور میکند.
وانگ ییبو هم یکی از همان کسانی بود که به قداست عشق باور داشت و معتقد بود آدمی دوستت دارم را به زبان نمیآورد، مگر اینکه باورش داشته باشد.
کف چوبی خانه زیر قدمهای محکم و عجولش ناله میکرد. هیچوقت به اندازهی آن روز از بزرگی خانه متنفر نشده بود. کاش راهروها را کوتاهتر میساختند تا عشاق زودتر به هم برسند.
فکری در پس ذهنش جان میگرفت. یعنی امیدی بود ؟ شاید جان آمده بود تا بگوید دوستش دارد. احمقانه بود، اما قلبش نمیتوانست با این فکر دیوانه نشود. مینجی گفته بود جان کنار چاه آب منتظرش است. میدانست منظور خواهرش کدام چاه است. خانهی بزرگ ارباب وانگ چانگووک دو چاه آب داشت، یکی که از آن استفاده میشد و دیگری که سالها پیش خشک شده بود و محلی شده بود برای شیطنتهای ییبو و مینجی. چاه در انتهای حیاط بود و کمتر کسی آنجا میرفت.
قلبش تاب نیاورد و شروع کرد به دویدن، از دور میتوانست قامت جان را ببیند و همان نگاه کافی بود تا پروانههای درون شکمش به پرواز دربیایند. نفسهایش را بریده بیرون میداد.
"جان."
جان برگشت و ییبو را مقابلش دید. از دیدن پسر جا خورد، حق با مینجی بود؛ پسر جوان خسته و مریض به نظر میرسید. صورتش رنگ پریده و لبهایش خشک می لرزید. این همه تغییر بخاطر عشق بود؟ یعنی ییبو آنقدر جان را دوست داشت که زندگی را فراموش کند؟ همه ی این سوالها در ذهن جان میچرخیدند و بیجواب در هم محو میشدند.
" ییبو حالت خوبه؟"
ییبو جوابش را نداد، چند قدم با تردید برداشت و بعد تمام جراتش را جمع کرد و دستانش را دور کمر جان حلقه کرد. عطر تن جان را نفس کشید، رنگ، نفس و زندگی به دنیایش بازگشت. پیشانیاش را به سینهی جان چسباند و در دل دعا کرد پسر بار دیگر او را نراند.
قلب جان در سینه تپیدن گرفته بود و با هر تپش تنش میلرزید. جان برای گفتن کلماتی که در قفس گلویش گیر کرده بود باید دروغگوی خوبی میبود. مادرش تمام سالهای کودکی او را از دروغ گفتن منع کرده بود، بخصوص دروغهایی که دل میشکاندند. اما او باید بخاطر خیلی چیزها بزرگترین دروغ زندگیاش را میگفت.
دستان را بالا آورد و به دور کمر ییبو حلقه کرد.
" متاسفم ییبو، از اون روز به بعد…"
ییبو با حس دستان جان به خود لرزید. اولین باری که جان او را در آغوش کشیده بود هیچوقت از یاد نبرد، حتی سالها بعد زمانی که از این روز برای فرزندانش میگفت بازهم لبخند به لب میآورد.
میان حرفهای جان دوید.
"چیزی نگو جان، فقط بگو که اومدی کنارم بمونی. "
سرش را عقب کشید، چنان به هم نزدیک بودند که میتوانستند انعکاس خود را در چشمهای دیگری ببینند.
جان پلک زد، از دیدن انعکاس خود در آن چشمهای پاک و عاشق میترسید.
" اومدم که بمونم."
.
.
.
انگشتانش را در هم قفل کرده بود، به مرد مسنی که در حال معاینهی مادرش بود، نگاه میکرد. مادرش دراز کشیده بود و پیرمرد با چشمان بسته تمرکز کرده بود و به نبض مادرش گوش می داد.
"حالش چطوره؟"
طبیب به ریش سفیدش دستی کشید.
" خیلی خوب نیست ولی باید داروهایی رو که بهش میدم تا چند ماه بخوره، با خوردن اون داروها حالش بهتر میشه. "
جان سر تکان داد "همهشون رو میخرم."
مادرش من و منی کرد. " ولی هزینه داروها زیاده."
جان کنار مادرش نشست و دستان پینه بسته اش را در دست گرفت، از وقتی به یاد داشت مادرش را در حال کار کردن دیده بود و دستانش هیچ وقت لطافتی را که در دستهای بعضی از زن ها دیده بود، نداشتند. اما جان عاشق این دستها بود.
"نگران پولش نباش. "
از نگاه مادرش ترس و تردید را میخواند، میدانست بزرگترین ترس مادرش این بود که جان روزی بخاطر کارهای خلافش به زندان بیفتد.
" یه کار توی یکی از مغازههای ابریشم فروشی وانگ چانگووک پیدا کردم."
حقیقت تلخی را به دروغهای شیرینی آغشته بود؛ به مادرش میگفت که کار پیدا کرده است اما بهای آن کار را در دل نگه داشت.
VOUS LISEZ
an unexpected love( completed)
Fanfictionانتخاب اینکه قلبمان برای چه کسی بتپد در دست ما نیست. قلب همیشه کار خودش را می کند و گاهی انگار عاشق همان کسی می شود که مغزمان نهیب میزند و ما را از نزدیک شدن به آن فرد باز میدارد... قلب و مغز وانگ ییبو هم اصلا همکاری خوبی نداشتند. هنگامی که ییبو،...