.CH:02.
بازار زیر نور پرفروغ خورشید در تب و تاب بود، همه جا صدای فروشنده ها به گوش می رسید که برای جذب مشتری فریاد می کشیدند و مردمی را که از جلوی مغازه هایشان می گذشتند به خرید ترغیب می کردند.
آخرین روزهای بهار در حال گذر بود ، هوا گرمتر شده بود و بیشتر مردم بادبزن در دست قدم به بازار می گذاشتند. تنها کافی بود به بادبزن های دستشان نگاه کرد تا فهمید چقدر ثروتمند هستند، مردم عادی بادبزن های حصیری و معمولی به دست داشتند ، اما بادبزن های تجار و ثروتمندان از بهترین کاغذها ساخته شده بودند و با نقاشی های زیبا و شعرهایی از شاعران معروف مزین شده بودند.
جان خود را به شلوغی بازار سپرده بود، آرام قدم می زد و مغازه دارها را نگاه می کرد، گاهی نگاهش روی پارچه های ابریشم سر می خورد و گاهی روی جواهراتی که می دانست حتی اگر یک نفر را برای عاشق شدن داشت باز هم نمی توانست یکی از این جواهرات را برایش بخرد.
آهی کشید و در دل به تاجرانی همچون وانگ چانگووک ناسزا گفت ، اینکه تقریبا نصف بازار متعلق به این تاجر است بر هیچ کسی پوشیده نبود. سیبی از روی سبدی برداشت ، بلافاصله صدای اعتراض فروشنده بلند شد. اخمی روی صورت جان نشست ،چاقویی را که معمولا به کمر می بست بالا آورد و آرام جلوی صورت فروشنده گرفت ، همان کافی بود که پیرمرد کوتاه بیاید، به هر حال همه می دانستند ولگردهای شهر گاهی خطرناک می شدند.
لباس هایش نامرتب و موهایش ژولیده بود، با این حال سر و وضعش مانع ریز خندیدن چند دختر که از کنارش گذشتند ، نشد. گوشه ی لبش از روی رضایت بالا رفت ، خودش از جذابیتش خبر داشت و اینکه می دید اینگونه روی بعضی از دخترها اثر دارد احساس غرور می کرد. با وجود چهره جذاب و محبوبیتی که در بین دخترها داشت هنوز عشقی برای خودش نداشت.
از نظر مالی وضعیتش به گونه ای نبود که خرج زندگی یک نفر دیگر را بر عهده بگیرد و دلش نمی خواست هزینه ی زندگی یک نفر دیگر هم اضافه شود و بار بیشتری بر دوش خانواده بگذارد. از طرفی هم حاضر نمی شد با کسی از خانواده ای بالاتر از خودش رابطه ای داشته باشد، غرورش بیشتر از این بود که اجازه دهد با دختری که از او ثروتمندتر است، ازدواج کند.
به مهمانخانه مقابلش خیره شده بود ، ساختمان از چوب های مرغوب ساخته شده بود، ابریشم های قرمزتر از لبهای گیشاها حتی از سر در هم آویزان شده بود و دیدن ظاهر بیرونی و سر و وضع مهمان هایی که وارد می شدند ، برای حدس زدن اینکه آنجا بهترین مهمانخانه ی شهر است کافی بود.
آن ساختمان زیبا و اعیانی در واقع هدف بعدی جان و دوستانش برای دزدی بود. مهمانخانه ی بانو ژوان جايي بود كه گیشاهای زیبایی داشت و اغلب مردان ثروتمند براي خوش گذراني به آنجا می رفتند.
انجا مکانی بود که می شد تجار و وزرا را پیدا کرد. جایی که زن ها می ترسیدند شوهرانشان به آنجا پا بگذارند و اسیر زیبایی یکی از دلرباهای آنجا شوند.
غرق نگاه كردن به ساختمان مهمانخانه بود، باید آنچه را که می دید به خوبی به خاطر می سپرد ، تمام راه های ورودی و خروجی را به گونه ای که انگار خود این ساختمان را ساخته است در ذهنش حک می کرد.
لحظه ای سنگینی نگاهی او را از افکارش بیرون کشید. سر برگرداند و رهگذرانی را که بی اعتنا از کنارش رد می شدند از نظر گذراند. چشمان سیاهش نگاه خیره ای را گرفت. پسری از خود کوتاه تر با لباس هایی فاخر کمی دورتر ایستاده بود. اخم راهش را به صورت جان پیدا کرد، نگاه پسر را به دلیلی نامعلوم دوست نداشت.
.
.
.
خورشید آخرین انوارش را جمع می کرد و آرام آرام راه را برای درخشش ستاره ها باز می کرد. شب که می شد مهمانخانه ها هم رونق پیدا می کردند.
ییبو و دوستانش بعد از خوش گذراني دیگری از مهمانخانه ی بانو ژوان بيرون آمدند. باید به چند تا از مغازه های ابریشم پدرش سر می زد. به پدرش قول داده بود روزي چند ساعت به ياد گيري تجارت اختصاص دهد ولي بيشتر وقتش را به گرم گرفتن با مشتري هاي دخترش ميگذراند. ییبو عاشق حرف زدن با مردم بود.
به عقیده ی خودش او برای تجارت ساخته نشده بود. روحی هنرمند داشت ، دوست داشت نقاشی بکشد و شعر بگوید. آرزویش این بود شعرهایش در سرتاسر چین خوانده شوند. ترجیح می داد کار تجارت را به خواهرش واگذار کند، هر چه باشد خواهرش استعداد بیشتری نسبت به او داشت.
به محض بيرون آمدنش نگاهش اتفاقی روی پسري با لباسهاي كثيف و نامرتب که جلوی مهمانخانه ایستاده بود چرخید. نفهميد چطور نگاهش روي پسر خشك شد لبش را به دندان گرفت و به خیره شدنش ادامه داد، نیمرخ پسر جوانی که مقابلش بود با آن موهایی که نامرتب روی شانه اش ریخته بود، نفس را در گلویش حبس كرد. اولین باری بود که این حس را تجربه می کرد؛ انگار که نفس هایش در نیمه راه روی هم تلنبار می شدند، قلبش شبیه دشتی پر از اسب های وحشی بود. دستش را بالا برد و روی قلبش گذاشت ، این همه تب و تاب برای چه بود؟ این دیوانه زدن آن هم آنقدر ناگهانی از کجا می آمد؟
می ترسید پلک بزند و تصویر مقابلش محو شود ، نگاهش قفل شده بود روی پسر مقابلش تا اينكه پسر سرش را چرخاند و نگاهشان به هم گره خورد. همان نگاه برای به آتش کشیدن ییبو کافی بود او بارها دختران تاجرزاده و درباری را دیده بود و حتی مزه لبهای خیلی هایشان را چشیده بود، ولی هیچ کدام به اندازه پسری که با یک نگاه می شد فهمید از چه جور خانواده ای است او را اینگونه از خود بی خود نکرده بود. پسر كه متوجه نگاه هایش شده بود با نارضايتي صورتش را برگرداند و از آنجا دور شد.
ییشینگ چشمانش را تنگ کرد و به دوستش که انگار سر جایش به زمین قفل شده بود نگاهی انداخت. ییبو خیره مانده بود به نقطه ای ، رد نگاه دوستش را دنبال کرد و به آن پسر رسید. آثار شگفتی بر صورت ییشنیگ نشست ، تا کنون این نگاه را در چشمان ییبو ندیده بود او این نگاه را خوب می شناخت خود قبلا چنین نگاهی را در چشمانش داشت.
ییشینگ از هیچ فرصتی برای اذیت کردن دوست کوچکش دریغ نمی کرد ، نیشخندی مهمان لبهایش کرد و دستش را دور گردن دوستش حلقه کرد " داری به چی اینجوری نگاه می کنی ؟"
ییبو گلویش را صاف کرد " به هیچی."
ییشینگ به فنشینگ نگاهی انداخت و چشمکی زد ، فن شینگ می توانست حدس بزند ییشینگ دلیل جدیدی برای سر به سر گذاشتن دوستشان پیدا کرده است.
.
.
.
کنار پنجره اتاقش نشسته بود، باد خنکی می وزید. چشم دوخته بود به آسمان، اما نه ستاره ها را می دید و نه ماه را. تنها یک تصویر در ذهنش تکرار می شد و با هر بار تکرار ضربان قلبش بیشتر می شد. او مشغول عاشق شدن بود و هیچ کس هم جلودارش نبود.
خوب می دانست آن که حتی پستوهای ذهنش را هم پر کرده بود یک پسر بود، همچون خودش.
از سر و وضعش می شد حدس زد یکی از ولگردهای خیابانی است.
ولی مگر مهم بود؟ همه داستان پادشاهانی با معشوقه های مرد را شنیده بودند، همه از قدرت عشق خبر داشتند هر چند تنها پادشاه بود که می توانست میان خوش گذرانی هایش معشوقه مردی هم داشته باشد.
اما او پادشاه نبود، او پسر وانگ چانگووک بود که انتظار داشت پسرش با دختری از خانواده ای ثروتمند ازدواج کند.
پلک زد، قلبش احساس سنگینی می کرد. اصوات انگار خفه شده بودند همه جا ساکت بود جز ذهن آشفته ی ییبو.
از جایش بلند شد و به طرف میزش رفت، قلم در دست گرفت و مشغول نقاشی کشیدن شد، در چنین لحظاتی تنها هنر بود که می توانست آرامش کند.
درختی کشید با شکوفه های گیلاس که زیر نور ماه می درخشید، شکوفه ای کمی از جایش منحرف شده بود، از قصد اینطور می کشید به هر حال خیلی چیزها در زندگی او وجود داشت که سر جای خود نبود. زیر لب زمزمه کرد
"زمانی که زاده شدم و سخن گفتن آموختم
اسیر سرپنجه عشق شدم
و به پاهای گلرنگ او افتادم
ایزد ایزدان، خدای سینه ستبر
آیا اندوه را هرگز پایانی هست؟"
ساعت از نیمه شب گذشته بود، شمع در حال سوختن بود و او همچنان شکوفه های بیشتری روی شاخه ها می کشید، گاهی شکوفه ها می ریختند و افسوس چند روز بیشتر زندگی کردن را می خوردند، نور ماه بود که بر همه جا می تابید و نور آبی رنگش تاریکی را عقب می راند.
عادت داشت هنگام نقاشی کردن داستانی برای آنچه از ضربه های قلم بر جای مانده بود بسازد، آن درخت گیلاس، جایی بود که دو معشوقه همدیگر را در آغوش می فشردند و لب بر هم می گذاشتند، جایی که نفس هایشان یکی می شد و طعم شراب بر جای مانده از خوش گذرانی هایشان یکدیگر را مست می کرد.
جایی که هیچ کس مزاحمشان نمی شد. جایی که فارغ از مرد بودن عاشق بودند.
قلم مویش را کنار گذاشت، لبخندی روی لبش نشست. او وانگ ییبو بود پسر بزرگترین تاجر کشور، کسی که هر چه می خواست به دست می آورد و اکنون تنها آن پسر می توانست آتشی را که در قلبش روشن شده بود آرام کند.
.
.
.فنشینگ بادبزنش را تکان می داد و به باغ خانه ی اربابی ییشینگ می نگریست .
ییبو فنجان چایی اش را مقابل صورتش گرفته بود و از عطر آن لذت می برد. ییشینگ خیلی ناگهانی از آن دو خواسته بود به خانه اش بروند.
خانواده ی ییشینگ تاجر بودند اما به شهرت و ثروت وانگ چانگووک نمی رسیدند.
فنشینگ که خیلی طرفدار گرما نبود و قطره های عرق از موهای بلندش از زیر لباس زرد رنگش روی تیره پشتش می لغزید چشم از بوته های گل سرخ گرفت
" خب دلیل این دعوت ناگهانی چیه؟"
همین سوال کافی بود تا گوشه لب ییشینگ به شکل منحنی بالا رود ، نگاهش سر خورد روی ییبو و با لحنی که موج می زد از شیطنت جواب داد
" تونستم عشق ییبو رو پیدا کنم. "
ییبو نگاهش را از لاجورد آسمان گرفت و به دوستش دوخت. کمی اخم مهمان صورتش شد ، گونه هایش از گرمای هوا سرخ شده بود
" منظورت چیه؟"
ییشینگ از بازی که راه انداخته بود لذت می برد، البته که هنوز از اینکه ییبو از آن پسر خوشش می آمد مطمئن نبود اما می دانست دوستش کسی نیست که راز دلش را خیلی از آن دو پنهان کند. اگر ییبو واقعا عاشق آن پسر شده بود پس وظیفه ی آن ها بود که کمکش کنند
"همون پسری که جلوی مهمانخانه بانو ژوان دیدیم. "
قلب ییبو دیوانه شد ، ضربان در تمام تنش دوید ، عرق روی پیشانی اش نشست و قلبش با این احتمال که ممکن بود ییشینگ واقعا آن پسری را که روزها حاکم مطلق خیال ییبو شده بود پیدا کرده باشد ، در سینه اش کوبید
"همون پسری که ؟"
آنقدر مشتاق بود که حتی این دلدادگی را انکار نکرد. فنشینگ بی خبر از همه جا نگاهش بین دوستانش در رفت و آمد بود
" میشه یکی برای منم توضیح بده ."
ییبو فنجانش را روی میز گذاشت" بعدا جی لی ."
نگاهش قفل شد روی دوست بزرگترش ، ییشینگ انتظار را در چشمانش دید ، دلش می خواست کمی بیشتر سر به سر دوستش بگذارد اما از طرفی بی قراری یک عاشق را درک می کرد
: اسمش شیائو جانه. پدرش مرده يه مادر مريض و 2 تا خواهر برادر كوچيكتر از خودش داره.از راه دزدي و شرط بندي پول بدست مياره مادرش يه رستوران خيلي خيلي كوچيك داره ... خلاصه وضع ماليشون افتضاحه"
گرمای تابستان انگار می خواست به زور خود را به همه غالب کند، بدن هایشان حتی زیر آلاچیق هم خیس عرق شده بود ، اما گرمای ییبو نه از گرمای خورشید بلکه از گرمای اسمی بود که شنیده بود.
گوشه های لبش بالا رفت نتوانست مانع لبخندش شود، نفس عمیقی کشید ، اکنون که او را پیدا کرده بود می توانست برای عاشق کردنش قدم بردارد :خب پس اسمش جانه؟ كاري ميكنم عاشقم بشه
فنشینگ باد بزنش را بست و با چشم هایی که نشان از تعجبش بود به دوستش خیره شد:
هي پسر نكنه واقعا عاشق یه پسر شدي؟ ميدوني كه اگه پدرت بفهمه حسابتو ميرسه
ییبو شانه ای بالا انداخت و در حالی که به دوستانش چشم غره می رفت گفت :قرار نيست بفهمه
ییشینگ دستش را به نشانه سکوت جلوی دهانش گذاشت :مطمئن باش من هيچ وقت همچين خبر وحشتناكي رو به پدرت نميگم نميخوام اون لحظه كشته بشم
ییبو کمی سرش را کج کرد ، انگشتش را به طرف دوستانش گرفت و ابرویی بالا انداخت : خوبه ميدوني اگه بگي چه اتفاقي برات ميافته
لب گزید ، شیائو جان ! حتی اسمش هم بر زبانش زیبا می نشست . ناباوری در چهره ی دو دوستش معلوم بود واقعا دوستشان عاشق شده بود؟ آن هم با یک نگاه ؟
YOU ARE READING
an unexpected love( completed)
Fanfictionانتخاب اینکه قلبمان برای چه کسی بتپد در دست ما نیست. قلب همیشه کار خودش را می کند و گاهی انگار عاشق همان کسی می شود که مغزمان نهیب میزند و ما را از نزدیک شدن به آن فرد باز میدارد... قلب و مغز وانگ ییبو هم اصلا همکاری خوبی نداشتند. هنگامی که ییبو،...