.CH:07.
نگاه جان روی صورتهای آشنایی که در اتاق بودند، چرخید. آن دو پسر را قبلا با وانگ ییبو دیده بود. شاید وانگ ییبو آنها را فرستاده بود؛ یعنی آن پسر بعد از شنیدن جواب نه هنوز به او فکر میکرد؟ چه جسارتی!
دختری که به آرامی مشغول نوشیدن چایی بود به جان خیره شد.
"پس تو شیائو جان هستی."
جملهاش نه سوالی بلکه انگار فکری بود که کمی بلندتر از آنچه باید باشد، ادا شده بود.
جان میخواست از آنجا بیرون رود اما کنجکاوی او را هنوز میان دیوارهای اتاق نگه داشته بود. نگاهی به دوستانش انداخت، آن ها هم با تعجب و کنجکاوی به افراد درون اتاق مینگریستند.
" تو کی هستی؟"
دختر که تمام مدت در حال نگاه کردن به جان بود، بالاخره خود را معرفی کرد.
"من وانگ مینجی هستم، دختر وانگ چانگووک "
جان قدمی عقب برداشت، مسخره بود. خواهر وانگ ییبو چه کاری با او میتوانست داشته باشد؟
" خانوادهی شما از من چی می خواد؟ چرا دست از سرم بر نمیدارین؟ اول برادرت که…"
کلماتی که با فریاد از میان لبهایش خارج می شد ناگهان درون گلویش خفه شدند. باید از عشق ییبو به خود میگفت؟ آیا خواهر و دوستان ییبو از این عشق عجیب تاجر اوه خبر داشتند؟
"برادرم که عاشقته. "
صدای تعجب هاشوان مثل خرخری در گوش جان نشست. پس آنها خبر داشتند.
" خب حالا که میدونی برادرت چقدر دیوونه و هوسبازه بذار بهت بگم بهتره بری و به برادرت خبر بدی که نقشههای مسخرهش برای سرکار گذاشتن من فایدهای نداره، بهتره یک سرگرمی دیگه پیدا کنه. "
مینجی به فنجان چای مقابلش خیره شد. آنگونه که این پسر دربارهی برادرش حرف میزد قلبش را میشکست. می توانست حدس بزند برادرش چقدر بیرحمانه نه شنیده بود. آدمی وقتی عاشق باشد کوچکترین ناملایمتی یار شکنجهاش میدهد.
مینجی خود هیچگاه عاشق نشده بود، تمام زندگیاش را صرف خوشحال کردن خانوادهاش و گذشتن از آرزوهایش کرده بود، اما دوستانی داشت که عاشق شده بودند. دوستانی که حتی بود در میانشان کسی که برای عشق جان خود را گرفته بود.
مینجی نمیخواست خبر از صخره پریدن برادرش را برای عشقش بشنود پس به هر ریسمانی چنگ میزد تا این پسر سرکش را اسیر عشق برادرش کند.
" برادرم واقعا دوست داره، تو اونو نمیشناسی ییبو هیچوقت برای سرگرمی از عشق استفاده نمیکنه. اون… اون از وقتی بهش نه گفتی از خونه بیرون نیومده، برادر شاد من هر روز بیشتر و بیشتر خالی از زندگی میشه همهش هم بخاطر تو."
یوبین زیر لب زمزمه کرد.
" لعنت بهت جان، انگار اون پسر واقعا عاشقته. "
نگاه خشمگین جان روی پسر چرخید.
" خفه شو یوبین. "
یوبین شانهای بالا انداخت، او میدانست دوستش چقدر از آدمهای ثروتمند متنفر است و همین باعث می شد دلش برای وانگ ییبو بسوزد.
" از جان چی میخواین؟"
مینجی به یوبین نگاه کرد، کمی برای گفتن آنچه به اینجا آمده بود تردید داشت، اما عشقش به برادرش بر همه چیز سایه میانداخت.
" می خوام که دوستتون وانمود کنه عاشق برادرمه."
صدای مینجی مثل زنگ معبدی که خدایان در آن پرستش میشدند در گوش جان میپیچید. دستانش میلرزید. بریده نفس می کشید.
کلمات بلند و تند در فضا پخش میشد.
" چی؟ دیوونه شدین؟"
یوبین و هاشوان فقط میتوانستند به دوستشان بنگرند. چه میتوانستند بگویند؟ حتی آنها هم از آنچه شنیده بودند خشکشان زده بود.
جان به مینجی پشت کرد و به طرف در رفت.
" اجازه نمیدم به این مسخره بازیها ادامه بدین."
هاشوان و یوبین هم بدنبالش حرکت کردند اما کلمات بعدی مینجی بار دیگر بر سرشان آوار شد.
" میدونم که برای گذران زندگی چیکار میکنید. فکر کنم آدمهای زیادی هستن که دوست دارن بخاطر دزدیها و تقلبهاتون توی قمار شما سه تا رو گیر بندازن. البته زندان هم یک گزینهی دیگهس."
جان سربرگرداند. آن دختر داشت آشکارا نتیجهی نه شنیدن به پیشنهادش را گوشزد میکرد.
" تو داری من و دوستام رو تهدید میکنی؟ "
مینجی سرش را تکان داد. خود از به زبان آوردن آن کلمات احساس انزجار میکرد اما اگر میتوانست ییبو را خوشحال کند حاضر بود به بدترین انسان آن سرزمین تبدیل شود. خوشحالی ییبو ارزشش را داشت.
" تهدیدی در کار نیست. نگران نباش من هیچکدوم از این کارها رو نمیکنم. به جاش پیشنهادی برات دارم، لطفا بنشین."
جان به دوستانش نگاهی انداخت، چشمهایشان گشاد شده بود و گویی صورتشان را در کیسه ای آرد فرو کرده بودند.
دستهایش را مشت کرد. دلش میخواست از آن اتاق خارج شود و برای باقی عمرش به ییبو و خانوادهی وانگ چانگووک فکر نکند. اما آنقدر عاقل بود که بداند خواست او در آن لحظه هیچ اهمیتی نداشت.
به طرف مینجی رفت و مقابلش نشست.
" نکنه میخوای در عوض لو ندادنمون به عشق دروغین تن بدم."
مینجی بیتوجه به کلمات سنگین جان برایش چایی ریخت. آرام چنان که گویی داشت با دوستی خوش و بش میکرد، با جان حرف میزد.
" شنیدم حال مادرت خوب نیست."
جان با شنیدن نام مادرش نگاه جدیاش را به مینجی دوخت. مینجی با آرامشی که در صدایش موج میزد، اما در چشمانش اثری از آن نبود، حرف میزد.
" من حاضرم بهترین طبیبهای پایتخت رو برای درمان مادرت بیارم. خودت و دوستات رو توی مغازههای ابریشم فروشی استخدام کنم. اونقدر بهت پول بدم که تا سالها بینیاز باشی… فقط به ییبو بگو دوستش داری."
جان پلک زد، پیاپی نگاهش به صورت مینجی میدوید و سعی داشت آنچه را شنیده بود در ذهنش تکرار کند. هنوز یک ساعت هم نشده بود که وارد آن اتاق شده بودند و آن دختر بارها با کلماتش او را شگفت زده کرده بود.
" انقدر برادرت رو دوست داری؟ "
مینجی تلخ لبخند زد.
" اگه تو هم مثل من میشناختیش اونوقت عاشقش میشدی."
ییشینگ که تمام مدت سکوت کرده بود به حرف آمد.
" ییبو با چیزی که فکر میکنی خیلی فرق داره. فقط کافیه بهش یه فرصت بدی."
جان به دوستانش نگریست، هیچکدام نگاهش نمی کرد. پیشنهاد وانگ مینجی نه تنها باعث عوض شدن زندگی خودش میشد، بلکه زندگی دوستانش را نیز بهتر می کرد.
"تا فردا میتونی دربارهی پیشنهادم فکر کنی، تو برادرم رو خوشحال کن و من کاری میکنم تمام زندگیت بدون نگرانی پول زندگی کنی."
.
.
.
شب بار دیگر در پیکاری با خورشید پیروز شده بود و راه خود را به آسمان یافته بود.
در زیر تاریکی آسمان پسری قدم می زد. خواب از چشمانش فراری شده بود. هر بار که چشم میبست اتفاقات آن روز به طرفش هجوم میآورد. کلمات مینجی وسوسه کننده بود. ثروت، کار و راحتی خانوادهاش.
اگر پیشنهاد دختر را میپذیرفت دیگر نیازی نبود خود و دوستانش دست به دزدی بزنند. مینجی قول بهترین طبیب پایتخت را برای درمان مادرش داده بود. اما از طرفی باید تن به عشقی میداد که از آن فراری بود.
دستی به تهریش نامرتبش کشید. سکوت شب همراه بود با هجوم تردیدهایش. به خانهی کوچک و قدیمیشان نگاه کرد.
خیلی زود سکوت با صدای سرفههای مادرش همراه شد. اینروزها بیشتر سرفه میکرد و حتی نمیتوانست خیلی در رستوران کار کند. با قدمهای نامطمئن وارد خانه بود. مادرش نشسته بود و در حالی که دستمالی جلوی دهانش گرفته بود، سرفه میکرد. جان سراسیمه به طرف مادرش رفت.
"مادر خوبی؟"
زن لبخند زد. مبادا پسرش دل نگران شود. دستش را روی گونهی پسرش گذاشت.
"خوبم جان من"
جان دست روی دستان پینه بستهی مادرش گذاشت.
"برات بهترین دکتر شهر رو میارم."
چشمان زن گشاد شد.
"جان بهم قول بده کار خلاف نمیکنی."
جان لبخند زد، در دل میسوخت از این همه دردی که مادرش میکشید.
" نگران نباش."
.
.
.
ییبو مانند روزهای گذشته، خود را در اتاقش حبس کرده بود. آفتاب ظهر از پنجرهی نیمه باز داخل میدوید و روی کف چوبی پخش میشد.
ییبو میخواست از جایش بلند شود، بیرون رود و شعر بخواند، اما گاهی چنان دردی در دلمان داریم که حتی قدم برداشتن برایمان سخت می شود. ییبو عاشق شده بود و دلش شکسته بود، هیچ چیز چون دیدن نگاه پر از نفرت آنکه قلبت را به سمتش دراز کردهای عاشق را از پا در نمیآورد.
صدای ضربه آرامی به در و به دنبالش صدای مینجی پایانی بود بر حکمرانی سکوت در اتاق.
مینجی به برادرش که روی تخت دراز کشیده بود،خیره شد.
"ییبو حالت خوبه؟"
ییبو روی تختش نشست، تنها یک نگاه کافی بود تا بفهمی حالش خوب نیست، اما او در تکرار بیپایان دروغ به این سوال گیر کرده بود.
"خوبم."
مینجی جلوتر نرفت، نگاهش را به برادرش دوخته بود تا واکنشش را به کلماتی که قرار بود بر زبان بیاورد، ببیند.
" یه نفر اومده تو رو ببینه، کنار چاه آب منتظرته."
ییبو اما خسته از بیرحمی زندگی همچنان به نشستن ادامه میداد تا اینکه آن نام را شنید.
"گفت اسمش شیائو جانه."
تنها شنیدن اسم جان کافی بود همچون شمشیری دولبه هم به قلبش چنگ بزند و هم سراسر وجودش را از هيجان بلرزاند. از جایش بلند شد، انگار زندگی برگشته باشد به آن نگاه تهی از انگیزهی ادامه دادن.
"گفتی شیائو جان؟"
ییبو برای شنیدن جواب منتظر نماند. از اتاق بیرون دوید. چنان هیجان زده بود که برق اشک را در چشمان خواهرش ندید.
مینجی دید که برادرش چگونه با شنیدن اسم جان دوباره زنده شده بود. لب گزید و به جای خالی برادرش نگریست. زمزمه کرد.
"متاسفم ییبو، امیدوارم منو بخاطر این کارم ببخشی."
YOU ARE READING
an unexpected love( completed)
Fanfictionانتخاب اینکه قلبمان برای چه کسی بتپد در دست ما نیست. قلب همیشه کار خودش را می کند و گاهی انگار عاشق همان کسی می شود که مغزمان نهیب میزند و ما را از نزدیک شدن به آن فرد باز میدارد... قلب و مغز وانگ ییبو هم اصلا همکاری خوبی نداشتند. هنگامی که ییبو،...