.CH:10.
قلممویش برای به تصویر کشیدن جویباری که در سینهکش تپه جاری بود، حرکت میکرد. باد عصرگاهی در شاخهها میپیچید و زمزمه برگها را به دنبال خود میکشید. همه چیز به رویا میمانست؛ اگر نقاشی کردن و احساس حضور معشوق رویا نبود پس چه بود؟
حقیقت این بود که دو ماه گذشته چون رویا بر ییبو گذشته بود. هر نگاه جان، هر لبخندش و هر بار که دستانش را میگرفت، تجلی از خوشبختی و عشق بود.
خنکی هوای روزهای پایانی تابستان در لایههای لباسش میپیچید. از گوشهی چشم به جان نگاه کرد، پسر بزرگتر اخم کرده بود و به کلمات مقابلش خیره شده بود. از وقتی که جان خواسته بود خواندن شعر رایاد بگیرد ییبو هر روز مانند معلمی سختگیر به او درس میداد. جان سواد زیادی نداشت، با توجه به وضعیت مالی که داشتند، قابل درک بود. ییبو معتقد بود اگر پسر لجبازی را کنار بگذارد احتمالا سریعتر همه چیز رایاد میگرفت. پسر باهوش بود و خیلی زود مسائل مربوط به تجارت را یاد میگرفت اما در مقابل درک شعرها مقاومت میکرد.
" بازم که اخم کردی."
جان آهی کشید و ته ريشش را خاراند. دستش را تکیهگاه سرش کرد و به نیمرخ ییبو خیره شد.
" نمیفهمم چرا بایدیک نفر دربارهی مسابقهی شعرنویسی، شعر بگه… مسخرهس."
ییبو قلم مویش را کنار گذاشت، هنگامی را که جان مانند کودکان بدخلق میشد، دوست داشت. اینکه جان در مقابل همه قوی و جسور بود و کودکی که درونش بود تنها برای ییبو بیدار میشد، او را غرق شادی میکرد.
" هنگام که مسابقهی شعر به پایان میرسد
یک نفر آواز جنوب را میخواند
و من به قایق کوچکم میاندیشم
و آرزو میکنم با آن در راه میبودمخب شاعر اینجا داره از دلتنگیش میگه. اینکه میخواد به خونه برگرده، شاید توی خونه معشوقهای داره."
جان صورتش را جمع کرد، خودش هم نمیدانست چرا پیشنهاد یاد گرفتن شعر داده بود. دستش را پشت گردنش قفل کرد و به پشت روی زمین دراز کشید. خورشید آخرین تلاشش را برای روشن کردن زمین میکرد.
معمولا همدیگر را نزدیک غروب میدیدند، جان تمام روز مشغول کار کردن بود و ییبو هم اینروزها بیشتر در کار تجارت به پدرش کمک میکرد. پسر جوانتر هر روز اینکه جان انگیزهای برای به جلو رفتنش است به زبان میآورد. گاهی شبها را با دوستانشان میگذراندند و گاهی هم خلوتی برای خود پیدا میکردند و شعر میخواندند.
ییبو به چهرهی ناراضی جان نگاهی انداخت. آب دهانش را قورت داد. کنار عشقش دراز کشید.
" اگه نمیخوای یاد بگیری اشکالی نداره. من به جای هر دومون شعر بلدم."
" منظورت اینه من خنگم و نمیتونم چیزییاد بگیرم؟"
ییبو آرام خندید و صدای خندهاش با نسیم عصرگاهی یکی شد. سر تکان داد.
" نه. منظورم اینه تو مجبور به انجام کاری نیستی."
پلک جان بر نگاه گریزانش بسته شد. حتی آنجا بودنش هم از سر اجبار بود. قبول داشت آنچه برای اولین بار دربارهی ییبو فکر کرده بود، روز به روز در حال محو شدن بود. اوایل ییبو را پسری ثروتمند و خودخواه میدید، معتقد بود همهی ثروتمندان همینطور هستند. اما هر روزی که میگذشت به اشتباه بودن افکار خود پی میبرد. ییبو و حتی دوستانش مثل بقیه رفتار میکردند. ثروتمند بودند، اما مهربان. و همهی این حقایقی که مقابل چشمانش گشوده شده بود عذاب وجدانش را بیشتر میکرد. آرزو داشت کاش تا ابد با ییبو دوست بماند، کاش هیچوقت وارد بازی وانمود به عشق نمیشد.
"متاسفم ییبو."
" نیازی به تاسف نیست. به جاش تو هنرهای رزمی بلدی."
اینکه جان هر روز برای هر اتفاق کوچکی از او عذر میخواست ناراحتش میکرد. غمیکه بر صورت پسر بزرگتر بود، بر قلبش مینشست و راه نفس کشیدنش را میبست.
" حال مادرت بهتره؟"
جان چشم گشود و با لبخند به ییبو نگریست، خورشید در پشت سر ییبو در حال غروب بود و تاریکی داشت بالا میآمد.
" خوبه، از وقتی دارو میخوره بهتر شده."
ییبو نپرسید پول داروها را چه کسی میدهد. فکر میکرد آن پول را جان از کاری که ییشینگ برایش پیدا کرده میدهد.
ییبو سرش را جلو برد و لبهایش را به گونهی جان چسباند، بوسه ای که زیاد طول نکشید اما وجودش را به آتش میکشید.
" نگران نباش، حالش خوب میشه. "
ییبو سرش را روی سینهی جان گذاشت و آسمان را نگاه کرد. رابطهی آن دو بیشتر از بوسه ای کوتاه بر گونه یا آغوشی ساده نبود. ییبو با تمام وجود میخواست با جان عشق بازی کند، اما میترسید جان او را پس بزند. آهی لرزان کشید و با امیدواری منتظر روزی ماند که رابطهشان وارد مرحله بعد شود.
.
.
.
فضا آکنده از صدای خنده مردم و موسیقی بود. آسمان تاریک با هزاران فانوس روشن شده بود. انگار که ستارهها به زمین آمده باشند و روی رودخانه ریخته شده بودند.
جشن فانوسها هر سال در نیمهی تابستان برگزار میشد. مردم تا صبح شب را با آتش و فانوسهای نقاشی شده روشن میکردند. عده ای فانوس به آب میزدند و آرزوهایشان را به زبان میآوردند. عشاق در کنار هم قدم میزدند و برای زندگی پیش رویشان دعا میکردند و مجردها معمولا این شب را با دوستانشان به عیش و نوش میگذراندند.
جان و ییبو هم میخواستند آن شب را با هم سپری کنند . کمتر کسی ممکن بود با دیدنشان فکر کند که با هم رابطه دارند. تا نیمههای شب با دوستانشان جشن گرفته بودند و از غذاهای جشن لذت میبردند.
جان از اینکه آن شب توانسته بود به خواهر و برادرش پول دهد تا همراه مادرشان از جشن لذت ببرند، خوشحال بود.
ماه نور کم رمقش را به روی مردم میپاشاند تا لذتشان از آن شب دوچندان شود. شب به نیمه رسیده بود و جان و ییبو کنار رودخانه ایستاده بودند. هر کدام فانوسی در دست داشت.
ییبو فانوسش را روشن کرد و روی آب گذاشت. چشمانش را بست و در دل آرزو کرد. جان به نیمرخش نگریست. هنوز ییبو را به خوبی نمیشناخت. پسر گاهی پر از شیطنت و شور جوانی بود و از سر به سر جان گذاشتن لذت میبرد. گاهی چونیک فیلسوف یا هنرمند سخن میگفت و روزهایی بود که چون آن لحظه غرق آرامش میشد.
آهی لرزان از میان لبهایش گریخت، فانوسش را به آب زد و در دل برای خوشحالی خانواده اش و ییبو آرزو کرد. قرار نبود از ییبو در آرزویش نام ببرد اما در لحظه آخر نام پسر راهش را به کلماتش باز کرده بود.
چشم گشود و ییبو را دید که با لبخند نگاهش میکند، بی اختیار دستی به موهایش کشید.
" چرا اینجوری نگام میکنی؟"
ییبو شانه ای بالا انداخت.
" هیچی. فقط به این فکر میکردم چقدر در کنار تو خوشحالم."
جان گلویش را صاف کرد. میخواست از هر چه ابراز علاقه از طرف ییبو بود، طفره برود.
" بگو ببینم چی آرزو کردی؟ تو که منو داری."
ییبو ضربهای به بازویش زد. از جایش بلند شد و به طرف جنگل به راه افتاد.
" از خود راضی. "
جان خندید و به دنبال ییبو قدم زد. دست دراز کرد و بازوی پسر جوانتر را گرفت.
" شوخی کردم، نمیخوای بگی چه آرزویی کردی؟"
ییبو ایستاد، هر دو زیر درختی بودند. نور به زحمت از زیر برگها به آنجا میرسید، اما آنقدر هوا به لطف فانوسها روشن بود که بتوانند صورت یکدیگر را ببینند.
خیره مانده بودند به چشمهای هم. آتشی در دلهایشان روشن بود. آتشی که ییبو را خاکستر میکرد و جرقهای کوچک که هنوز در دل جان روشن نشده بود.
ییبو دست دراز کرد و صورت جان را لمس کرد.
" آرزو کردم مادرت حالش خوب بشه."
این آرزوی به ظاهر ساده، رک و پوست کنده به پرواز درآمد و در قلب جان نشست. جان قدمی به جلو برداشت و نفسش را بیرون داد. آرزویی که ییبو کرده بود، زیباترین و عاشقانهترین واژههایی بود که تا به حال شنیده بود.
گاهی آدمی بیآنکه خود بداند و تنها بخاطر فوران احساساتی که در وجودش شکل گرفته دست به کاری میزند. جان سپاسگزار از آرزویی که سهم مادرش شده بود ییبو را در آغوش کشید. ییبو لحظهای شوکه شد، اما خیلی زود خود را در آن آغوش امن رها کرد.
جان دستانش را دور شانهی ییبو حلقه کرده بود و گونهاش را به موهای نرم ییبو چسبانده بود. آرام بوسهای بر موهای ییبو زد.
" ممنونم ییبو. تو خیلی خوبی."
ییبو لبخندش را در سینهی جان پنهان کرد. لحظاتی خود را به سکوت شب سپردند و از گرمای تن هم لذت بردند.
جان کمی عقب رفت و ییبو را از آغوشش بیرون کشید. شاید آن لبخندی که بر لب داشت باعث شد ییبو سرش را بالا بگیرد و لبهایش را به لبهای جان بچسباند. اولین بوسهشان در حالی اتفاق افتاد که هیچ کدام برایش نقشهای نکشیده بود.
بوسهای ساده، تنها برخورد لبهایی که اکنون میلرزید از هیجان درونشان. بوسهای که آغازی بود بر احساساتی ناشناخته.
شرط برای آپ ده قسمت بعدی رسوندن مجموع ووتای این ده پارت به 500ئه
ESTÁS LEYENDO
an unexpected love( completed)
Fanficانتخاب اینکه قلبمان برای چه کسی بتپد در دست ما نیست. قلب همیشه کار خودش را می کند و گاهی انگار عاشق همان کسی می شود که مغزمان نهیب میزند و ما را از نزدیک شدن به آن فرد باز میدارد... قلب و مغز وانگ ییبو هم اصلا همکاری خوبی نداشتند. هنگامی که ییبو،...