هنوز هم باورش نمی شد که رسماً داره با لی جنو قرار می ذاره.
کم کم داشت به این فکر می کرد که اتفاقات هفته ی گذشته، فقط یکی دیگه از خواب های مسخره ش بودن؛ چون پسر مو مشکی بعد از اون شب، سراغی ازش نگرفته بود.
حتی چیزی مثل یه پیام ساده که دلگرمش کنه.
البته این حقیقت هم بی تاثیر نبود که اون ها در تمام مدتی که هم رو می شناختن، هیچوقت شماره ای رد و بدل نکرده بودن؛ اما جمین اهمیتی به این موضوع نمی داد.
اینکه لی جنو ازش درخواست کرده تا با هم قرار بذارن رو برای کسی، حتی رنجون، تعریف نکرده بود؛ چون می ترسید پسر بزرگتر از کاری که کرده پشیمون شده باشه.
غرق در افکارش، به پشت روی تخت دراز کشیده بود و خیره به سقف، احتمالات ممکن و دلایلی که بخاطر اون ها ممکنه لی جنو نظرش عوض شده باشه رو بررسی می کرد.
پس وقتی صدای ویبره ی کوتاه گوشیش رو شنید، از جا پرید و سیخ نشست.
احتمالاً باز هم دونگ هیوکی بود که برای سومین بار در اون هفته، آیدی های فیک ورود به کلاب جدیدی رو پیدا کرده.
با بی حوصلگی پسوورد گوشیش رو وارد کرد و وارد جدیدترین پیامش شد که به صورت غیرمنتظره ای از طرف یک شماره ی ناشناس بود.
"تا دو ساعت دیگه آماده باش؛ میام دنبالت.
-جنو"
در حالی که شوکه شده بود، برای بار چندم پیام رو خوند تا مطمئن بشه اشتباه ندیده.
کاملاً اطمینان داشت که هیچوقت شمارش رو به جنو نداده بود.
بعد از هفت بار خوندن پیام، کم کم همه چیز براش واضح شد با عجله از جا بلند شد و به ساعت دیواری نگاه کرد.
دقیقاً یک ساعت و پنجاه و شش دقیقه فرصت داشت تا آماده بشه و همه چیز خیلی یهویی اتفاق افتاده بود؛ پس بعد از مدت کوتاهی تجزیه و تحلیل، خودش رو توی حموم پرت کرد.
و لی جنو سر حرفش موند.
دقیقاً دو ساعت بعد از فرستادن اون پیام، ماشین مشکی رنگ پسر، جلوی در عمارت منتظرش بود.
بعد از کمی این پا و اون پا کردن، به خودش جرات داد و وارد ماشین شد.محض رضای خدا، اون حتی نمی دونست که چرا باید انقدر معذب باشه.
فضای ماشین پسر بزرگتر، به طرز رضایت بخشی خنک بود و بوی نعنا می داد؛ پس نفس عمیقی کشید و با صدایی که تقریبا شبیه زمزمه بود، سلام کرد و باعث شد تا پسر مو مشکی با ابروهای بالا انداخته شده، به سمتش برگرده و جوابش رو بده.
جنو همونطور که شروع به رانندگی کرد، پرسید.
"ازم خجالت می کشی؟"
یعنی انقدر واضح و ضایع رفتار کرده بود؟
سعی کرد تن صداش رو بالاتر ببره و جوابش رو داد.
"ن...نه، چطور؟"
جنو در حالی که به جاده چشم دوخته بود، تک خندهای کرد و گفت.
"خدای من! لازم نیست دروغ بگی وقتی مشخصه...من فقط ازت می خوام تا سعی کنی باهام راحت باشی؛ چون ما دیگه قرار می ذاریم"
جمین سرش رو به آرومی تکون داد تا نشون بده متوجه حرفش شده.
پسر بزرگتر با بیخیالی ادامه داد.
" درک نمی کنم که چرا ازم خجالت می کشی...فکر می کردم منو دوست داری."
پسر مو صورتی با شنیدن این جمله، وحشت زده و به سرعت سرش رو سمت جنوی در حال رانندگی چرخوند که باعث شد گردنش صدای بلندی بده.
با لکنت پرسید.
"م...منظورت چیه؟"
جنو با خنده بدون اینکه نگاهش رو از جاده بگیره، جواب داد.
" البته که متوجه منظورم میشی...خودتم می دونی که خیلی وقته از من خوشت میاد؛ پس سعی نکن انکارش کنی"
تمام تلاشش رو به کار گرفت تا به خودش مسلط باشه و میشه گفت تقریباً تو این امر ناموفق عمل کرد.
"کسی...کسی بهت گفته؟"
لی جنو در حالی که طوری جلوه می داد که انگار داره درباره ی یه مسئله ی روزمره حرف می زنه، جواب داد.
"نیازی به این نبود که کسی بهم بگه وقتی همیشه شبیه عاشقهای دل خسته نگاهم می کردی."
جمین تقریباً تو صندلی حل شده بود و بقیه ی راه رو همونطور که به بیرون نگاه می کرد، ساکت موند تا بیشتر از این آبروش نره.
پسر مو مشکی بالاخره بعد از طی کردن مسافتی روبروی یه کافی شاپ که برای جمین ناآشنا بود، پارک کرد و ازش خواست تا پیاده بشه.
اون هیچوقت سر قرار نرفته بود.
همه چیز براش تازگی داشت و هیچ ایده ای نداشت که باید چطور رفتار کنه.
اولین قرار، اولین بوسه...
افراد زیادی نبودن که این ها رو با کسی که واقعا دوستش داشتن تجربه کرده باشن؛ اینطور نیست؟
شاید زیاد از حد خوش شانس بود و همین باعث می شد تا همه چیز براش عجیب باشه.
چون جمین هیچوقت خوش شانس نبود!
ده دقیقه بعد، همونطورکه روبروی هم نشسته بودن، منتظر رسیدن سفارش ها شدن.
پسر مو مشکی تمام این مدت در حال ور رفتن با گوشیش بود و جمین احمقانه نگاهش می کرد.
YOU ARE READING
𝙂𝙤𝙣𝙚 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣
Fanfiction⊰ 𝘔𝘢𝘪𝘯 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘕𝘰𝘮𝘪𝘯 ⊰ 𝘚𝘪𝘥𝘦 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘑𝘰𝘩𝘯𝘵𝘦𝘯 ⊰ 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦, 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢 "پسری که عاشقت بود، پنج سال پیش تو وان حموم، بر اثر خونریزی مرد."