هشت روز.
توی بالکن نسبتا بزرگ ویلای پدربزگ مارک ایستاده بود و هر چند لحظه یک بار، سیگاری که در دست داشت رو از لبهاش فاصله میداد تا دود رو خارج کنه.
باد ملایمی میوزید و خورشید گرمایی نداشت؛ هوا کاملا باب میلش بود.
با شنیدن صدای قدمهایی بر روی کف سرامیکی بالکن، منتظر موند تا جمین در کنارش متوقف بشه.
"بیدار شدی! بهتری؟"
و از گوشهی چشمش تماشا کرد که پسر کوچیکتر چطور سوییشرت گشادش رو دور خودش محکم میکنه.
صداش هنوز یه مقدار خش دار بود؛ اما نه مثل روز گذشته.
"بابت دیروز...ممنونم."
تک خندهای کرد.
"انتظار این رو نداشتم که ازم تشکر کنی."
پسر مو مشکی با بی تفاوتی گفت.
"آدم قدرنشناسی نیستم...در هر صورت وظیفهت نبود که بهم کمک کنی."
"اما چرا تو اون لحظه، کمک کردن بهت رو وظیفهی خودم میدونستم؟"
جمین، کوتاه گفت.
"عذاب وجدان؟"
سری تکون داد و توی فکر فرو رفت.
"شاید هم عشق..."
صدای خندهی پسر کوچیکتر بلند شد و جنو ترجیح داد تا فارغ از حرفی که به زبون میاره، از این صدا نهایت لذت رو ببره.
"عشق؟ تو واقعا جالبی لی جنو!"
"واژهی عجیبیه...اینطور نیست؟ فقط بهت درد میده؛ اما اون درد برات زیباست و این دردناکه."
جمین حالا لبخند می زد.
"بازی با کلمات!"
بعد از چند دقیقهای که به سکوت گذشت، پسر کوچیکتر دوباره به حرف اومد.
"روش جالبی رو برای خودکشی انتخاب کردی."
بدون نگاه کردن بهش، پرسید.
"مهمه؟"
"نیست. فقط تا اونجایی که یادمه، سیگاری نبودی."
زمزمه کرد.
"نبودم."
"شدی؟"
پسر مو بلوند، نفس عمیقی کشید.
"نمیدونم. شدم؟"
و همونطور که به طرف جمین بر میگشت، ادامه داد.
"اذیتت میکنه؟"
پسر کوچیکتر، نفس عمیقی کشید.
"اگه بگم آره، چیکار میکنی؟"
سیگارش رو روی نرده خاموش کرد و به چهره ی جمین که هنوز رنگ پریده بود، چشم دوخت.
"احتمالا این کار."
"گند زدن به نرده...بهت افتخار میکنم."
و جنو دقایق بعدی رو صرف تماشا کردن نیمرخ جمینی کرد که به منظرهی روبروش خیره بود.
"چرا فقط دست از سرم بر نمیداری؟"
پسر مو بلوند، لبخندی زد.
"چهار سال تمام روزی رو تخیل میکردم که در همین فاصله کنارم ایستاده باشی و بتونم چیزی بیشتر از تصویری غیر واقعی رو تماشا کنم...چرا باید دست از سرت بردارم؟"
پسر کوچیکتر توضیح داد.
"من ردت کردم. متوجه نمیشم که چرا انقدر تقلا میکنی."
"این که توسط تو رد شدم، دلیل نمیشه که از دوست داشتنت دست بردارم."
جمین این بار به سمتش برگشت و خیره در چشمهاش، گفت.
"خدای من! این حرفها اصلا بهت نمیان."
ابرویی بالا انداخت.
"واقعا؟"
پسر مو مشکی هومی کرد و سرش رو تکون داد.
و برای چند ثانیه، فقط به هم خیره بودن؛ تا این که جمین بدون قطع کردن ارتباط چشمیشون، سکوت رو شکست.
"خیلی ازت بدم میاد."
نفس عمیقی کشید و به تلخی خندید.
"بهت حق میدم. منم خیلی از خودم بدم میاد."
توی چشمهای جمین، احساس غریبی موج میزد که جنو اسمش رو نمیدونست.
با تردید، پرسید.
"میتونم...میتونم مچت رو ببینم؟"
انتظار مخالفت تندی رو از جانب اون داشت؛ اما تنها جوابش سکوت بود.
دست چپ پسر کوچیکتر رو از روی آستین گرفت و با ندیدن مقاومتی، اون رو بالا آورد.
با بالا کشیده شدن اون پارچهی نسبتا نازک، هر دوشون به خطوط نقاشی شدهی روی مچ پسر، خیره شدن.
جنو بدون هیچ حرفی، با سر انگشت شصتش، روی اون ها رو نوازش کرد؛ اما در کسری از ثانیه، نگاه جمین رنگ ناآشنایی گرفت و دستش رو به شدت عقب کشید.
تونست بشنوه که با خودش زمزمه کرد.
"نمیتونم."
و به سرعت از فضای بالکن خارج شد.
کلافه دستش رو بین موهاش فرو برد و شروع به قدم زدن کرد.
جو بینشون، امروز به طرز عجیبی آروم بود و نمیدونست که باید اسم این رو چی بذاره.
شاید پیشرفت؟
YOU ARE READING
𝙂𝙤𝙣𝙚 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣
Fanfiction⊰ 𝘔𝘢𝘪𝘯 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘕𝘰𝘮𝘪𝘯 ⊰ 𝘚𝘪𝘥𝘦 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘑𝘰𝘩𝘯𝘵𝘦𝘯 ⊰ 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦, 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢 "پسری که عاشقت بود، پنج سال پیش تو وان حموم، بر اثر خونریزی مرد."