6.

137 43 5
                                    


جنو، عوض شده بود.

اکثر مواقع در حالی می دیدش که سرش تو گوشیشه و تند تند چیزی رو تایپ می کنه.

حالا دیگه بیشتر از قبل دعوا می کردن و این واقعا چیزی نبود که جمین می خواست؛ اما این جر و بحث ها باعث نمی شدن که پسر مو صورتی حتی لحظه ای به پایان دادن رابطه ش فکر کنه، چون اوضاع همیشه در هم نبود.

رفتار های پسر بزرگتر خیلی ضد و نقیض بودن؛ برای لحظه ای، جنو سرش فریاد می زد و لحظه ی بعد، دوباره خودش رو تو آغوش "اون" پیدا می کرد.

جمین به هیچ عنوان دوست نداشت که ضعیف و بی دفاع جلوه کنه؛ اما وقتی که دعواهاشون تقصیر خودش نبود هم، انقدر از پسر مو مشکی عذر خواهی می کرد تا دوباره بهش توجه کنه.

بارها خودش رو بابت این رفتار غیر منطقی سرزنش کرد، اما نمی تونست کاری درباره ش بکنه.

اون فقط همه ی وجودش رو، تسلیم لی جنو کرده بود و می دونست که بیش از حد وابسته شده.

این روز ها، کمتر می رفت خونه ی جنو؛ اما نه به این دلیل که خودش نخواد یا فشار درس هاش زیاد باشه، چون اگه می خواست صادقانه درباره ش صحبت کنه، براش اهمیتی نداشتن.

در واقع، پسر بزرگتر به دلایل مختلفی ردش می کرد و می گفت، وقتش با پروژه ی دانشگاهش، خیلی شلوغ تر از اونیه که بخواد به چیز های دیگه ای، توجه نشون بده.

البته که جمین درکش می کرد؛ احتمالا بخاطر همین بود که مدت ها از آخرین دفعه ای که تو مهمونی های کاریِ آقای نا، با پدرش همراه شده، می گذشت.

ولی همه ی این ها، به این معنا نبودن که جنو کلا بهش اهمیتی نده.

احتمالا اگه رفتار های پسر مو مشکی رو برای رنجون تعریف می کرد، اون بدون شک جنو رو بیمارِ روانی خطاب می کرد و به جمین می گفت که قلب و وقتش رو از اون رابطه نجات بده.

گاهی، وقتی که می دید جنو غرق در گوشیش، روی کاناپه لم داده، تو فاصله ی مشخصی ازش می نشست و نگاهش می کرد؛ چون "اون" اجازه نمی داد که پسر کوچیکتر از اتفاقاتی درون اون شیءِ کوچیک رخ می دادن، سر در بیاره.

می نشست و تماشا می کرد که پسر با لبخندی مشغول تایپ کردنه و چند دقیقه بعد، با کلافگی از جا بلند میشه و گوشیش رو روی میز پرت می کنه.

بعد از چند بار قدم زدنِ دور تا دور خونه، دوباره روی کاناپه می شینه و به جمین اشاره می کنه که بره کنارش و ازش می خواد که سرش رو روی سینه ش بذاره و بعد، بینیش رو بین موهای صورتیش، فرو می کنه.

یک روز باهاش سر قرار می رفت و جمین، امیدوارانه فکر می کرد که همه چیز درست شده؛ اما بعد از اون، تا پنج روز خبری ازش نبود و حتی جواب تماس هاش رو هم نمی داد.

تنها چیزی که می خواست، این بود که خوشحالش کنه و فقط برای چند ثانیه هم که شده، باعث بشه تا "اون" لبخند بزنه.

روز هایی که جواب تلفنش رو نمی داد، خیلی نگران می شد.

و با این وضعیت نمی تونست بره خونه ش تا براش غذا درست کنه و همه ی این ها باعث می شد که نتونه روی درس هاش تمرکز کنه؛ چون تمام ذهنش پر می شد از این سوالات که "حالش خوبه؟ خوب غذا می خوره؟ اگه از شدت فشاری که برای پروژه ش بهش میاد، مریض بشه چی؟"

حتی الان هم که معصومانه، کنارش خوابیده بود، نمی تونست دست از نگرانی براش برداره.

به آرومی با سر انگشت هاش، گونه ی پسرِ غرق در خواب رو، نوازش کرد.

با تمام وجودش، حس می کرد که این لحظه غیر واقعیه.

از آخرین باری که اون رو دیده بود چقدر می گذشت؟ یک هفته؟ شاید هم بیشتر...

𝙂𝙤𝙣𝙚 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now