8.

158 43 2
                                    

وقتی جانی ازش خواست تا مهمونی رو به مقصد یه جای خلوت تر برای صحبت کردن، ترک کنن، تن خیال می کرد که منظور پسر بزرگتر، مکانی مثل حیاط پشتیه.

اما حالا به اصرار اون، روی صندلی کنار راننده، در فاصله ی کمی از جانی، نشسته بود و کوچکترین ایده ای نداشت که پسر بزرگتر اون رو به کجا می بره.

در واقع، پسر کوچیکتر فقط به دنبال جانی از مهمونی خارج شد و زمانی که جانی مستقیما به سمت ماشینش رفت، به کل گیج شده بود؛ اما بعد از التماسی که در نگاهش دید، با اکراه سوار شد.

ساعت دوازده و چهل دقیقه بود؛ یعنی ده دقیقه از پایان اون تولد عذاب آور می گذشت و حتی نمی دونست که چرا به جای کنار جمین بودن، اینجاست.

پسر بزرگتر، بالاخره ماشین رو متوقف کرد و قبل از اینکه به طور کامل پیاده بشه، بهش گفت که دنبالش حرکت کنه.

به محض نگاه کردن به اطرافش، خاطراتی که در سه سال پیش، دفنشون کرده بود، رنگ گرفتن.

این همون پارکی بود که همیشه با هم به اونجا می رفتن و از سکوت شب لذت می بردن.

فضای پارک، حالا کاملا خالی بود و در اون، هیچ اثری از موجود زنده ای، دیده نمی شد.

"واقعا متوجه نمی شم که چرا من رو آوردی اینجا..."

از شدت عصبانیت، سردرد خفیفی پیدا کرده بود.

برای تقریبا سه سال، از این مکان فاصله گرفت تا با یادآوریِ خاطراتش، عذاب نکشه و راحت تر همه چیز رو فراموش کنه؛ اما حالا...درست وقتی که داشت بعد از مدت نسبتا زیادی به این طرز زندگی عادت می کرد، جانی به این جا آوردش و هر ثانیه ای که می گذشت، بیشتر از قبل به این پی می برد که تمام تلاش هاش، بی فایده بودن.

همونطور که به جانی نزدیک تر می شد، ادامه داد.

"فقط می تونستی حرف هات رو، تو حیاط یا هر قبرستون دیگه ای بهم بزنی...نمی فهمم قصدت از این کار دقیقا چه چیزیه، اما اگه زودتر دهن باز نکنی و دلایل این مسخره بازیا رو توضیح ندی، همین الان بر می گردم خونه."

پسر بزرگتر هول شده بود؛ چون می دونست که تن واقعا این کار رو انجام میده.

"نه...لطفا بمون. برات...برات توضیح می دم."

پسر کوچیکتر، کلافه پرسید.

"چرا اینجا؟...می خوای چی رو ثابت کنی؟ دوست داشتی من رو تو ضعیف ترین حالتم ببینی؟"

جانی هنوز می ترسید که تن هر لحظه برگرده و تنهاش بذاره؛ پس سعی می کرد آروم پیش بره.

"فقط صبر کن و من همه چیز رو برات توضیح می دم...می دونی که هیچوقت دوست ندارم ضعیف دیده بشی؛ چون تو خیلی با این کلمه فاصله داری. لطفا به خودت مسلط باش...تنها چیزی که تو این شرایط نمی خوام اینه که دوباره دعوا کنیم."

پسر کوچیکتر، نفس عمیقی کشید و به حرف جانی گوش داد.

خودش هم از این همه جر و بحث و دعواهای بی نتیجه، خسته شده بود.

"می شنوم."

جانی بعد از چند ثانیه ای که به نظر می رسید داره صرف کلنجار رفتن با ذهنش و انتخاب جملات مناسب می کنه، بالاخره به حرف اومد و پرسید.

"دلیل بهم زدنمون چی بود؟"

تن گیج شده بود.

انتظار نداشت که این همه راه رو به اون مکان، اومده باشه تا جانی ازش این سوال رو بپرسه.

"منظورت چیه؟"

"فقط جواب سوال من رو بده."

پسر بزرگتر داشت عجیب رفتار می کرد.

در حالی که هنوز متوجه نمی شد چه اتفاقی در حال رخ دادنه، جواب داد.

"چون...چون ما با هم کنار نمی اومدیم. بعد از یه مدت، عشق نتونست رابطه‌مون رو سر پا نگه داره، چون هر روزمون به دعوا و بحث های کوچیک و بزرگ می گذشت؛ پس تصمیم گرفتیم بخاطر احترام به احساساتمون هم که شده، دیگه بیشتر از این به همدیگه آسیب نزنیم...سعی داری به چی برسی؟"

جانی توضیح داد.

"در تمام این سه سال، هیچوقت دوست داشتنت رو متوقف نکردم..."

پسر کوچیکتر، نالید.

"جان..."

"بذار ادامه بدم. از وقتی که یادم میاد، همیشه از دور تماشات می کردم...به خودم اومدم و دیدم اونقدر عمیق عاشقت شدم که نمی تونم بیخیالت بشم.
به بهونه های مختلفی می اومدم خونتون تا با تیونگ وقت بگذرونم؛ چون  می خواستم حداقل برای دو ثانیه هم که شده، ببینمت...همین برای من کافی بود.
تو فقط زیادی درگیر خودت و جهیون بودی؛ انگار به فرد دیگه ای نزدیک نمی شدی و فکر می کردم که هیچوقت قرار نیست شانسی داشته باشم...کوچترین علاقه ای از طرف تو به خودم نمی دیدم یا حداقل اینطوری به نظر می رسید؛ پس وقتی یک روز بعد از تولد هفده سالگیت، باهام تماس گرفتی تا بیام تو مهمونیِ دوستت دنبالت، با خودم حدس زدم که احتمالا جهیون یا تیونگ در دسترس نیستن و چیزی که به هیچ عنوان انتظارش رو نداشتم، در اون شب اتفاق افتاد...تو در حالی که اونقدرها هم مست نبودی، من رو بوسیدی و بهم اعتراف کردی. من تعجب کرده بودم که چرا هیچوقت چیزی بروز نداده بودی؛ اما از همون زمان شروع به قرار گذاشتن کردیم. دو سالی که با تو گذروندم، بهترین سال های عمرم بودن، ولی زود متوجه شدیم که نمی تونیم با هم کنار بیایم و برای این کار، فقط احساس دو طرفه کافی نبود. بدون اینکه بخوایم، به هم آسیب می زدیم؛ پس تصمیم گرفتیم با این که هنوزم همدیگه رو دوست داشتیم، اون رابطه روتمومش کنیم و کاملا می دونم که چیزی که بین ما وجود داشت، سمی و ناسالم بود. تک تک روز های سه سالی که بدون تو گذشت، باعث نشد که چیزی از احساسم نسبت به تو کم بشه و حتی نمی تونستم مثل دوستت رفتار کنم؛ چون محض رضای خدا، کجای ما شبیه دوست ها بود؟..."

به این جا که رسید، خنده ی بیحالی کرد و ادامه داد.

"وقتی که اون شب کنار لوکاس دیدمت، بعد از مدت ها متوجه چیزی شدم. هدف ما از تموم کردن یه رابطه ی دو طرفه، این بود که دیگه به هم آسیب نزنیم؛ اما این کار بیشتر از زمانی که با هم بودیم، بهمون آسیب می زد. من هیچوقت نتونستم فراموشت کنم و در تمام این نه ماه، به صورت جدی تلاشم رو کردم، اما نشد. فکر کردم و فکر کردم، اما در آخر فقط به یک نتیجه رسیدم؛ پس در حال حاضر و تو این مکانی که برای هر دوی ما خیلی با ارزش بود، می خوام ازت بپرسم...دوباره با من قرار می ذاری؟"

تن، بهت زده نگاهش کرد.

به گوش هاش اعتماد نداشت؛ چون انتظار هر چیزی رو داشت، به غیر از این که جانی  ازش درخواست کنه تا دوباره با هم قرار بذارن.

انگار چیزی توی بدنش به حرکت در اومد و به قلبش رسید.

ناراحت یا عصبانی نشده بود؛ ولی موضوعی باعث می شد تا ندونه که باید خوشحال باشه یا نه.

"اما...تو خودت می دونی ما به چه دلیلی بهم زدیم. رابطه ی ما جواب نمی ده."

جانی سری تکون داد و گفت.

"درسته...رابطه ی ما جواب نمی داد، چون هر دومون خودخواهانه روی حرف خودمون پافشاری می کردیم و حتی حاضر نبودیم کوتاه بیایم...اما تن، ما هیچوقت با هم در این باره صحبت نکردیم."

پسر کوچیکتر، فقط پلک زد.

"متوجه نمی شم."

"ما هیچوقت با هم درباره ی اختلاف نظرهامون صحبت نکردیم...هر بار که بحثی به وجود میومد، هر دو فقط در سعی بودیم تا حرف خودمون رو غالب کنیم؛ بدون اینکه حتی درباره ش صحبت کنیم و به نتیجه ای برسیم."

حرف های جانی کاملا درست بودن.

اون دو نفر هیچوقت تلاشی برای صحبت کردن، نکرده بودن.

شاید...شاید می تونست به خودشون یه شانس دوباره بده.

جانی، حالا عملا دستپاچه شده بود

"اوه، من همین الان هم خودخواهانه عمل کردم...حتی ازت نپرسیدم که تو نسبت به من چه حسی داری. اگه یه فرد جدید رو پیدا کردی یا هر چیز دیگه ای، من واقعا معذرت می خوام؛ چون اصلا در این باره فکر نکرده بودم...اگه می خوای ردم کنی مشکلی نیست، فقط..."

با شنیدن صدای بی حوصله ی پسر کوچیکتر، حرفش رو ادامه نداد.

"دراز احمق!"

متوجه نمی شد.

"چی؟"

تن، سری به نشونه ی تاسف تکون داد و جمله ش رو دوباره تکرار کرد.

اما قبل از این که جانی بتونه چیزی بگه، پسر کوچیکتر روی پنجه ی پا بلند شد و لب هاش رو روی لب های پسر مقابلش قرار داد.

𝙂𝙤𝙣𝙚 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now