10.

168 46 7
                                    

تن، با کلافگی روی کاناپه ی مشکی رنگ خونه ی مارک لم داده بود و سعی می کرد تا هر از چند گاهی، حواسش رو به جمع بده.

بعد از اون ملاقات غافلگیر کننده و شبی که تا صبح پا به پای جمین بیدار موند و شاهد تمام درگیری های ذهنی و تقلا های اون بود، پسر مو صورتی بهش گفت که نیاز داره تا با خودش تنها باشه؛ پس تو دورهمی ای که تو خونه ی مارک برگزار می شد، شرکت نکرد.

تن فقط نمی تونست تو اون فضا بشینه و فکرش پیش برادر کوچیکترش نباشه؛ چون واقعا می ترسید که باز هم بلایی سر خودش بیاره.

وقتی با عمارت تماس گرفت و از یکی از پیشخدمت ها درخواست کرد تا چک کنه و ببینه که جمین در چه حاله، متوجه شد که برادرش فقط خوابیده؛ اما این باعث نمی شد که با خیال راحت، از زمانی که می گذرونه، لذت ببره.

در واقع، بهش حق می داد.

اون به این فضا احتیاج داشت تا دیدن لی جنو رو بعد از نه ماه، هضم کنه. هر چقدر هم که براش دردآور بود، اما باز هم باید اتفاق میوفتاد تا بالاخره بتونه ازش بگذره.

با شنیدن صدای زنگ در، از افکارش بیرون کشیده شد و در کسری از ثانیه، صدای جهیون به گوش رسید که پرسید.

"منتظر کسی بودی؟"

به نظر می رسید که مارک دستپاچه باشه، چون نگاه مرددش رو، روی تک تک چهره های حاضر در اتاق چرخوند و بعد از صاف کردن گلوش، گفت.

"خودتون می بینین."

با کنجکاوی، نگاهش رو به راهرویی داد که مارک درش ناپدید شده بود و در انتظار مهمان ناخوانده شون موند.

کسی که فکرش رو هم نمی کرد تا در اون لحظه ببینتش، پسری بود که با موهای بلند و مشکی رنگش، شوکه نگاهشون می کرد.

به نظر می رسید که خود لی جنو هم انتظار نداشت که وقتی وارد آپارتمان مارک میشه، با هفت چهره ای مواجه بشه که بهش چشم دوختن.

قبل از این که تیونگ، رنجون یا دونگ هیوک چیزی به زبون بیارن، با عصبانیت از جاش بلند شد و با صدایی که بالا رفته بود، داد زد.

"این عوضی اینجا چه غلطی می کنه؟"

پسر مو مشکی، با حالتی جدی بهش نگاه کرد.

"درست صحبت کن."

لبخند کج و تمسخر آمیزی زد.

"اوه نمی دونستم که از احترام چیزی سرت میشه...چطور جرأت کردی بیای اینجا؟"

مارک سعی کرد بحث رو خاتمه بده.

"من ازش خواستم بیاد، هیونگ. به نظرتون این کار شما خیلی خودخواهانه نیست که چون برای یه مدت با جمین قرار می ذاشت و حالا بهم زدن، با همه قطع رابطه کنه؟ اگه شما باهاش مشکلی دارین، نمی تونین انتظار داشته باشین که بقیه هم دقیقا همون حس رو داشته باشن. منظورم اینه که خودت و جانی هیونگ هم با هم قرار می ذاشتین و بعد از بهم زدنتون هم، همه چیز کاملا عادی بود."

𝙂𝙤𝙣𝙚 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now