19.

170 34 12
                                    

تن با بی‌حوصلگی در کنار همسرش، تو محوطه‌ی بیرونی کلیسا ایستاده بود.

"می‌شه یه مقدار لبخند بزنی؟ قرار شد تا آخر مراسم کسی چیزی راجع به تصمیمون برای جدایی نفهمه؛ اما چهره‌ت داره همه چیز رو بهم می‌ریزه. مطمئن باش تا همین الان هم خیلی‌ها به این موضوع که یه چیزی درباره‌ی ما درست نیست، شک کردن."

پسر بزرگتر سعی کرد تا اخم‌هاش رو از هم باز کنه.

"دارم تمام تلاشم رو می‌کنم."

همسرش لبخندی تحویل خانم مسنی که همین الان از جلوش رد شد، داد.

"پس بیشتر تلاش کن."

با خستگی به جانی نگاه کرد و چشم‌هاش رو توی کاسه چرخوند.

"عالیه! حالا شبیه یه دلقک عصبانی شدی."

جانی زیر لب غرید.

"قرار شد اینجا دعوا نکنیم. فقط برای چند ساعت این وضعیت و همدیگه رو تحمل می‌کنیم و بعدش همه چیز تموم می‌شه. دیگه نیازی به تظاهر نیست."

تن شونه‌ای بالا انداخت.

"اینکه شبیه دلقک‌ها شدی یه حقیقته."

"گاهی از خودم می‌پرسم که ما جداً چطور تونستیم به مدت پنج سال کنار هم زندگی کنیم."

پسر کوچیکتر بعد از خوش‌‌آمدگویی به زوج ناشناسی که از کنارش رد شدن، جواب داد.

"سوال منم همینه؛ چون الان حتی این که کنارم ایستادی هم حالم رو بهم می‌زنه."

جانی لبخند کجی زد.

"فکر کنم تا به حال هیچوقت سر یه مسئله، به این اندازه باهم تفاهم نداشتیم."

نگاهش رو به جانی داد.

هیچ علائمی از افسردگی یا بی‌خوابی در چهره‌ش دیده نمی‌شد.

"انگار واقعا خیلی خوشحالی که داریم جدا می‌شیم."

وقتی جوابی دریافت نکرد؛ پرسید.

"کی باید بهشون بگیم؟"

جانی بعد از چک کردن ساعت، گفت.

"احتمالا اولین دورهمی بعد از مراسم. در هر صورت قراره متوجه بشن."

در واقع دو هفته‌ی پیش که این تصمیم رو گرفتن، جنو کارت دعوت‌های مراسم ازدواجش رو بهشون تحویل داد و باعث شد تا به توافق برسن که تا پایان مراسم، فردی رو از موضوع با خبر نکنن.

"به‌ نظرت چه واکنشی نشون می‌دن؟"

"فکر نمی‌کنم خوشحال بشن؛ اما به هر حال...باید باهاش کنار بیان. همونطور که خودمون قراره باهاش کنار بیایم."

تن و جانی قبلا هم تجربه‌ی جدایی داشتن؛ ولی مطابق خواسته‌ی خودشون، دایره ی دوستیشون از هم نپاشید و به عنوان دوست ادامه دادن.

الان هم قرار بود همین اتفاق بیفته.

"چقدر خوبه که دیگه هر روز لازم نیست ببینمت و به این فکر کنم که تو کسی بودی که منو دور انداخت."

جانی با لبخند تصنعی‌ای برای پدرجنو سر تکون داد.

"لطفا...تو پیشنهاد طلاق دادی."

پسر کوچیکتر نگاهی به ساعت مچیش انداخت.

"و تو هم از خدا خواسته قبول کردی. انگار مدت‌ها منتظر این پیشنهاد بودی."

"بعد از این...می خوای چیکار کنی؟"

تن بدون اینکه به سمت پسر بزرگتر برگرده، جواب داد.

"یه زندگی فوق العاده‌ی مجردی در پیش می‌گیرم. احتمالا بخوام برم مسافرت و یه مدت بمونم...تایلند یا ژاپن...اون‌طور که یادمه پسرای ژاپنی خیلی جذاب بودن. رویایی به نظر می‌ رسه‌ که دیگه نیازی نیست تا صدای خروپف کسی رو تحمل کنم و یا محدود به دنیای متاهلی باشم."

این بار به همسرش نگاه کرد.

"می‌خوام از اون زندگی روزمره ی آروم و یکنواخت فاصله بگیرم. حالا می‌تونم خودم باشم. تو چطور؟ یکی رو پیدا می‌کنی که بهت بچه بده؟"

جانی هم متقابلا به سمتش برگشت.

"یه همچین چیزی."

صدای خنده‌ی پسر کوچیکتر بلند شد و همه با حسرت به اون زوج به ظاهر خوشبخت چشم دوختن.

"اوه جان! روزی که بچه‌ت روی لباست شاشید، اون‌وقت به این پی می‌بری که چه کسی از دست دادی."

با چشم‌هایی که برق می‌زدن، ادامه داد.

"بچه‌ت قراره من رو چی صدا بزنه؟ بالاخره همسر سابق و دوست پدرش باید یه تفاوتی با بقیه داشته باشه...نه؟"

جانی با صدای خشداری زمزمه کرد.

"خفه شو و انقدر چرت و پرت نگو!"

"می شه من پدرخونده‌ش بشم؟ همیشه آرزو داشتم که همسر سابق مادرم پدرخوندم باشه...اوه، صبر کن! همسر سابق مادرم، پدرم بود."

تن به وضوح داشت مسخره‌ش می‌کرد؛ اما لحظه‌ای بعد، جدی شد.

"می‌دونی، اگر اون روز...شب تولد جمین...ازم نمی‌خواستی تا دوباره باهات قرار بذارم، هیچکدوم از این اتفاقات رخ نمی‌دادن. من فراموشت می‌کردم و احتمالا الان هرکدوممون زندگیِ مستقل خودمون رو داشتیم."

پسر بزرگتر سر تکون داد.

"و این قراره بزرگترین حسرت زندگیم باقی بمونه."

تن لبخند بی‌روحی زد.

وقتی اون زندگی رو با هم و عاشقانه شروع کردن، حدس هم نمی‌زدن که به چنین صورتی، به انتها برسه.

حالا همسرش حسرت می‌خورد که چرا جلوی خودش رو نگرفته؛ اما تن...

"من نه."

اخم‌های جانی در هم فرو رفتن و با گیجی بهش نگاه کرد.

"چی؟"

"من نه! هیچوقت بخاطر سال‌هایی که کنار هم گذروندیم پشیمون نبودم و هنوز هم نیستم. تک تک اون روزها، بهترین لحظات عمرم بودن؛ هر چند که پایان خوبی نداشت. من با عشق ازدواج کردم و از این پشیمون نیستم. حتی اگه چیزی از اون احساس باقی نمونده باشه."

و به خوبی دید که چطور انگشت‌های جانی شقیقه‌ش رو فشار دادن و با قدم‌های بلندی ازش فاصله گرفت.

تن فقط واقعیت رو گفته بود و سرانجام با دور شدن پسر بزرگتر، نقابش رو برداشت و لبخند دروغینش محو شد.

خوشحال نبود.

زیر لب زمزمه کرد.

"چرا با این حال، هنوز هم دوستت دارم؟"

𝙂𝙤𝙣𝙚 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now