2

1.3K 187 5
                                    

دو روز بود که اینجا گیر افتاد بودم، کم‌کم باورم شده توی دوران چوسانم.
با صدای در بلند شدم و در رو باز کردم.
جیمین با چند لباس وارد اتاق شد و گفت:(بیا این لباسا رو بگیر بپوش باید بریم.)
با تعجب برگشتم طرفش و گفتم:(بریم؟اصلا میخوای منو کجا ببری؟ من نمیخوام باتو جایی بیام)
سریع از اتاق بیرون اومدم،  وقتی دیدم جیمین دنبالم میکنه شروع به دویدن کردم.....‌
به  جیمینی که اسممو صدا میزد توجه نکردم...
وقتی به خودم اومدم، دیدم وسط جنگلم و راهی که اومدم رو یادم‌ نیست!...
از ترس شروع کردم با خودم حرف زدن:
اصلا چرا فرار کردی؟هااا؟ نونت کم بود یا آبت ؟
البته ،هر کسی بعد از دو روز بهش سر میزدن  و میگفتن میخوان ببرنش تعجب می‌کرد...
با خودم فکر کردم قرار منو ببرن زندان،مخصوصا  با اون لباسی که جیمین میخواست تنم کنم....
یااااااا فاک یو به این زندگی فاکی شده.‌.‌.‌
چرا من باید اینجا باشم‌ ها؟چراااا؟

*هوسوک*
باصدای کسی به کاروان دستور ایستادن دادم،به طرف پادشاه مین چرخیدم و اشاره کردم آروم باشن...
آروم و با احتیاط از اسبم پایین اومدم.....
همینطوری که به طرف صدا میرفتم آروم شمشیر رو از کمرم خارج کردم...
_یاااااا فاک یو به این زندگی فاکی شده؟؟
فاک؟ فاک دیگه چیه؟
فاک یو اسم جدیدِ؟شاید لقبی چیزی باشه!..
یه قدم به طرف جلو برداشتم،بوته های بزرگ رو کنار زدم....
یه پسر با موهای مشکی و لباس های عجیب!...
پسر که پشت به من ایستاده بود،هنوز متوجه حضور من نشده......
شمشیر رو روی گردنش قرار دادم و کنار گوشش لب زدم:(آروم به طرفم برگرد و هیچ حرکتی نکن،فهمیدی؟..)
پسرک سرش رو به نشونه تایید تکون داد....
آروم به طرفم چرخید،اما یک لحظه با دیدنش دهنم از این همه زیبایی باز موند....
اون واقعا زیبا بود و شباهت زیادی با پادشاه مین داشت‌...
نکنه اون؟نه اون که الان باید توی قصر پادشاه کیم باشه،چجوری الان اینجاست؟

*یونگی*
همینطور که داشتم به زمین و زمان فحش میدادم با قرار گرفتن چیزی پشتم یخ کردم....
صدای کنار گوشم لب زد:(آروم به طرفم برگرد و هیچ حرکتی نکن،فهمیدی؟..)
از ترس زبونم بند اومد بود،سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و به طرفش چرخیدم....
جانم؟اون فرمانده جانگِ؟اینجا چه غلطی میکنه؟
نکنه همه ی حرفامو شنيده؟
چرا دهنش باز؟تکونم نمیخوره....
اصلا نکنه ایست قلبی کرده؟نفس می‌کشه اصلا؟
دستم رو به طرف بینیش بردم،اما با گرفتن دستم توسط فرمانده جانگ مصادف با افتاد من روی زمین بود....
با درد گرفتن کمرم شروع کردم به تقلا کردن تا فرمانده که روم افتاده بود بلند بشه:(یااااا، جانگ مرتيکه ی غول تنش نر غول از روم بلند شو کمرم درد گرفت زود باشششش)
فرمانده که از صدای بلند من هول کرده بود به سرعت از روی من بلند شد، ولی با گیر کردن پاش به بند چکمه هاش دوباره به زمین افتاد....
با کلی زحمت خودمو از روی زمین بلند کردم و به طرف فرمانده رفتم.
دستم رو به طرفش دراز کردم،مردد بود که دستم رو بگیره یا نه!...
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش دستم رو گرفت و خودشو از زمین جدا کرد....
ازش فاصله گرفتم که تا لباسشو که خاکی شده بود درست کنه....
من پشت به فرمانده درحال تکوندن خاک هودیم بودم که کنار آستینش یکم پاره شده بود،ناخداگاه با شنیدن داد فرمانده یه طرفش چرخیدم....
به طرفش دویدم،که یکدفعه عده‌ای سرباز دورمون حلقه شدن و شمشیرشونو به طرفم گرفتن....
از ترس سریع به طرف فرمانده رفتم و پشت اون پناه گرفتم....

با شنیدن صدای قدم یک نفر یکم از پشت جانگ(فرمانده)  بیرون اومدم...

با دیدن خودم  داد زدم..
یکدفعه از پشت جانگ بلند شدم شروع کردم به دویدن.

اما با گرفتن هودیم توسط سربازان متوقف شدم.
چشمام رو از ترس بستم و شروع کردم حرف زدن:(تروخدا بزارین من برم،ما چیزی ندیدم بخدا راست میگم‌،مگه نه جانگ...یعنی فرمانده جانگ؟)

اما با نشنیدن صدای گوشه چشمم رو باز کردم...
دیدم اون کسی که شبیه خودم بود و لباس های به شکل لباس های پادشاه نامجون پوشیده بود
به طرف جانگ می‌رفت....

وقتی با خودم فکر کردم که چقدر این شخص شبیه منه داد زدم:
(تو شوگایی؟درست میگم‌نه؟اره تو شوگایی،مگه شوگای دیگه اینجا هست؟)
وقتی حرفم تموم شد،سربازها با دهنت باز و چشم های ترسیده نگام میکردن.....

با شنیدن صدای قدم های یک‌نفر به طرف صدا چرخیدم.....

با چرخیدنم صورتشو دیدم، درست مقابل صورت خودم انگار که خودمو توی آینه میدیدم....

اما با این تفاوت که اون موهای بلند و بلوند رنگ داشت با یک‌ زخم روی چشمش که جذابترش کرده بود....
با صداش به خودم امدم:
(پس اون‌پسر تویی، ولی هیچ‌احمقی حق نداره منو با اسم‌ صدا بزنه فهمیدی؟)
بله، مگه من چیکار کرده بودم؟ فقط اسمشو گفتم؟ پادشاه شوگا؟
همینطور که نگاهش میکردم فهمیدم که من واقعا فقط به اسم کوچیک اونو صدا زده بودم...

حالا معنی نگاه سربازا رو فهمیدم...
به طرف شوگا (پادشاه سلسله مین)چرخیدم و گفتم:
(ببخشید،من فقط هیجان زده شده بودم آخه تا به حال هیچ پادشاهی رو از نزدیک ندیده بودم)

شوگا سرشو تکون داد و ازم فاصله گرفت،اما یکدفعه به طرفم چرخید و نگاهی بهم انداخت...
نزدیکتر اومد و گفت:
(اینا چیه پوشیدی؟خیلی زشت و عجیب غریبن.!)
جانم؟لباس من زشت و عجیب و غریبه؟
الان اون لباس منو مسخره کرد؟
برای اینکه به اعصاب خودم مسلط بشم نفس عمیقی کشیدم....

به طرف سرباز ها چرخیدم اما،وقتی دیدم اون‌ هم با تمسخر به لباسم نگاه میکنن...
سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم،با قدم های آروم و شمرده به طرف سرباز رفتم...
و مقابل صورتشون ایستادم، لبخند ملیحی زدم و داد زدم:

(شماهای احمق حق نداریم لباسای منو مسخره کنین ؟اونو بهترین دوستم برام خریده و شما حق ندارین این لباس رو مسخره کنین فهمیدین؟)
با چشمای اشکی به زمین خیره شدم، چرا من اینجا گیر افتادم؟
من خوشحال بودم، با خودم گفتم وای الان از پرورشگاه اومدی بیرون میتونی برگردی و اونو پیدا کنی.....

بعد توی این جهنمی‌ که نمیخوام باشم گیر افتادم...
وقتی نگاه بقیه روی خودم حس کردم،اشکام رو پاک کردم...

سرم رو بالا گرفتم و به طرف فرمانده جانگ رفتم...
کنارش روی زمین نشستم و نگاهی به پاش کردم..‌.
از خانم اوه ممنون بودم که ما رو به این دوره های امداد نجات فرستاده بود...

چکمه های جانگ رو از پاش بیرون آوردم و نگاهی به پاش انداختم...

وقتی دیدم که منو نگاه میکنه لبخندی زدم و پاشو جا انداختم، که صداش کل جنگل رو لرزُند...

به طرف چرخید و گفت:
(نمیتونستی از قبل بهم خبر بدی خودمو آماده کنم؟هااا؟امگای احمق)

با بیخیالی شونه بالا انداختم و به طرف دستبندم که از دستم افتاده بود رفتم و برداشتمش...
با صدای فرمانده جانگ به طرفش برگشتم که به همه میگفت سوار اسباشون بشن تا به طرف قصر حرکت کنیم....

My Strawberry Boy🍓💕Where stories live. Discover now