*هوسوک*
منو از اتاق انداخت بیرون؟؟؟
واقعا؟؟؟
ولی خودش خواست یعنی خودش اجازه داد.....
خوشحال شدم اولین هیتش با من بود، اون اولین بار خواست با من باشه....
لبه ی لباسشو درست کرد و با لبخند گشادی به طرف تالار بزرگ رفت...
وقتی یه تالار رسید اجازه ی ورود خواست، با صدای عصبی شوگا ابروی بالا انداخت وارد تالارشد....
با دیدن چهره ی عصبی شوگا اخمی کرد....
با نزدیک شدن به تخت پادشاه تعظیمی کرد....
شوگا از تختش فاصله رو به روی هوسوک قرار ایستاد....
میتونست رایحه ی تند چوب سوخته ی شوگا رو حس کنه...
شوگا با صدای محکم و خشن گفت:
_همتون از تالار خارج بشین و تا وقتی نگفتن وارد تالار نمیشن...
همه ی خدمه ها با ترس از تالار خارج شدن...
هوسوک نگاهی به شوگا انداخت که با عصبانیت نگاهش میکرد انداخت و لب زد:
_چیزی شده؟؟
_من کاری کردم خودم خبر ندارم؟؟
شوگا لبخند عصبی کرد، سعی میکرد که توی عصبانیت تصمیم عجولانه ی نگیره....
نفس عمیقی کشید و به طرف تختش رفت، نشست و با دست به هوسوک اشاره کرد که جلو بیاد....
هوسوک با گیجی جلو اومد و زمزمه کرد:
_چرا چیزی نمیگی چیزی شده...شوگا پوزخندی زد و گوشه ی ابروشو خاروند:
-یعنی خودت نمیفهمی چیکار کردی الفای احمق بوی توت فرنگی میدی، تو منو چی فرض کردی ابله فکر کردی نمیفهمم با یون خوابیدی...
هوسوک با چشمای گرد به پادشاه ی که از قضا دوستش بود نگاهی کرد:
_اما شوگا باور کن خودش خواست اون خودش گفت که....
شوگا حرفاشو قطع کرد و با داد گفت:
-اون توی هیت بود فهمیدی هیت تازه اون یون نیست اون فقط یه ادم از یه دنیای دیگست که فقط شباهت زیادی به برادر ابله و احمق من داره اون یون نیست بفهم جانگ هوسوک
با صدای شکستن چیزی به عقب نگاه کردن...
یونگی که چشمای قرمز و صورتی که از اشک های خیس شده بود کنار گلدون شکسته ایستاده بود....
با قدمای بلند به طرفشون رفت و با صدای که انگار از چاه بیرون میاد گفت:
(درست میگه من یون نیست من مین یونگی ام که نمیدونم چطوری پا به دنیای مزخرف شما گذاشتم، اره من دیروز برای اولین بار هیت شدم ولی تو نباید منو مارک میکردی....)
YOU ARE READING
My Strawberry Boy🍓💕
Kısa Hikayeپایان یافته❌ به سختی از جام بلند شدم و دنبال اون دوتا راه افتادم..... اول فکر کردم که بازیگر چیزی هستن و دارن نقش بازی میکنن..... اما با ندیدن دوربین و کارگردان خشکم زد..! جیمین که همین الان فهمیدم با این پسر شاهزادهِ دوسته به طرف اومد و گفت: (چر...