*نامجون*
وقتی هوسوک سرشو پایین انداخت اهی کشید و کنارش نشست و گفت:
_اون از اینده اومده هوسوک خودت که میدونی قرار نیست برای همیشه اینجا بمونه، یه روز وقتی چشماتو باز میکنی میبینی نیست و رفته، به خودت بیا اون یون نیست که تو دوسش داشتی، من تو رو بهتر از خودت میشناسم میفهمم که اونو به یون مقایسه میکنی؛ اره خیلی شبیه یونی که دوسش داشتی و داری ولی اون یونگیه از یه دنیایی دیگه که برای خودش ارزو داره، بشین با خودت فکر کن هوسوک که این بچه برای چی باید بخاطر احساسات تو نسبت به یون اسیب ببینه...
نامجون از تخت بلند شد و بدون نگاه کردن به هوسوک به طرف در اتاق میرفت ایستاد و گفت:
_منو جین کنار برکه نزدیک تالار منتظرت میمونم....
*هوسوک*
بعد از رفت نامجون سد اشک هاش شکست، با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد....
به نظرش حق با نامجون بود اون داره به یونگی اسیب میزنه، در حالی معلوم نیست تاکی قرار اینجا اونو ببینه اونم قرار مثل یون ولش کنه و بره
اون باید با یونگی حرف میزد، باید بهش میگفت که اگه به این رابطه ی که تازه شکل گرفته همش الکی بودِ تا پسرک پیش خودش فکرای الکی نکنه.....هوسوک اشکاشو پاک کرد و از اتاق زد بیرون، از دور هم میتونست ملکه و پادشاه رو ببینه که داشتن کنار برکه حرف میزنن......
وقتی بهشون رسید تعظیمی کرد، با اینکه سرش پایین بود ولی میتونست نگاه خیره نامجون و جین رو روی خودش حس کنه.....
نامجون سری تکون داد و دست جین رو گرفت و به طرف تالار قدم برداشتن......
ندیمه در تالار رو باز کردن که با دیدن صحنه رو به روشون خشکشون زد.....
واقعاااا؟؟؟
شوگا اجازه داده یه نفر جز جیمین به گونش دست بزنه؟؟؟؟
نه حتما تاثیر اینکه افتاب زیادی به سرشون خورده توهم زدن، اره همینطور.....
*تالار بزرگ*
یونگی وقتی دید شوگا دست از تقلا کردن برداشته و به پشت سرش نگاه میکنه گونه هاشو ول کرد به پشت سرش نگاه کرد.....
با دیدن پادشاه،ملکه جین و جفتش از خجالت سرشو پایین انداخت و پشت شوگا قایم شد.....
شوگا از این حرکت یونگی لبخند محوی زد و گفت:
_بچه تو الان داشتی منو میچلوندی کجا رفت اون یون شیطون اصلا بهت نمیاد این مظلوم بازیا.....
یونگی از حرف شوگا حرص گرفت و نیشگونی از بازوی گرفت که اخ شوگا بلند شد....
یونگی از شوگا فاصله گرفت و به طرف پادشاه و ملکه رفت و تعظیمی کرد....
YOU ARE READING
My Strawberry Boy🍓💕
Short Storyپایان یافته❌ به سختی از جام بلند شدم و دنبال اون دوتا راه افتادم..... اول فکر کردم که بازیگر چیزی هستن و دارن نقش بازی میکنن..... اما با ندیدن دوربین و کارگردان خشکم زد..! جیمین که همین الان فهمیدم با این پسر شاهزادهِ دوسته به طرف اومد و گفت: (چر...