<ایا این عکس یونگی زیبا نیست🙂💔>*صبح روز بعد٭
٭یونگی٭باصدای پای اسب نزدیک اتاقم بدون اینکه چشم رو باز کنم سرم رو بالا اوردم با سر درد بدی سرم رو بین دستام گرفتم....
چشمام رو باز کردم ولی با دیدن هوسوک جیغ بلندی زدم و از جا پریدم.....
هوسوک با صدای جیغم از جا پرید و از تخت پایین افتاد...
بالشتم رو برداشتم و به طرف هوسوک رفتم و داد زدم:
(یااا عوضی، اینجا چه غلطی میکنی هاااا مردک پوفیوز برو دعا کن به فاکت ندادم فاکر)
هوسوک با دست سرش رو گرفته بود و با چشمای گرد به یونگی نگاه میکرد...
دوباره همون کلمه های عجیب و غریب(( فاک ، فاکر، پوفیوز؟))
یونگی بالشتش رو محکم توی سر هوسوک کوبید که هوسوک آخ بلندی گفت و دوباره سرش رو گرفت....
یونگی بالشت رو طرفی پرت کرد و هوسوک رو روی زمین انداخت.....
روی شکم هوسوک نشست و موهاشو بین دستاش گرفت و کشید....
هوسوک از درد سرش داد بلندی زد و یونگی رو هل داد:
_چیکار میکنی دیوونه موهای عزیزمو کندی...
یونگی نگاهی دستش انداخت که چند تار مو مشکی توی مشتش بود....
هوسوک دستی به هانبوک مشکیش کشید و به طرف یونگی رفت و لب زد:
_واقعا چیزی یادت نمیاد؟؟
یونگی نه ارومی گفت و سرش رو پایین انداخت...
هوسوک سری تکون داد و کنار دیوار نشست...
دیشب من......
*فلش بک*
٭هوسوک٭اهی کشیدم به شراب توی دستم نگاه کردم و جرعه ی ازش خوردم....
خوشحالم که به این زودیا مستم نمیشم....
نگاهی به شوگا انداختم که جیمین رو توی بغلش گرفته بود و خوابیده بودن.....
هوسوک طرف شراب رو کنار گذاشت و از جاش بلند شد و به طرف در رفت....
YOU ARE READING
My Strawberry Boy🍓💕
Short Storyپایان یافته❌ به سختی از جام بلند شدم و دنبال اون دوتا راه افتادم..... اول فکر کردم که بازیگر چیزی هستن و دارن نقش بازی میکنن..... اما با ندیدن دوربین و کارگردان خشکم زد..! جیمین که همین الان فهمیدم با این پسر شاهزادهِ دوسته به طرف اومد و گفت: (چر...