یونگی پیش از حد نگران بود
اگه هوسوک هنوز عاشق یون بود چی؟با بغض به طرف هوسوک رفت و از پشت بغلش کرد
هوسوک با لبخند برگشت و متقابل بغلش کرد و زیر گوشش زمزمه کرد:«چیزی شده زیبا»
یونگی از لحن عاشقانه هوسوک گونه هاش رنگ قرمز گرفت ولی با یاداوری چیزی بغضش دوباره تجدید شد صورتش رو بیشتر به سینه مردش فشرد و گفت:
(هوسوکا تو من و دوست داری؟ )
هوسوک لبخندی زد و گفت:
_معلومه که دوست دارم توت فرنگیم
یونگی با شنیدن لقبی که هوسوک بهش داده بود پروانه های توی شکمش شروع به پرواز کردن
«تهیونگ»
با حس نرمی چیزی روی صورتش از خواب بیدار شد
جونگ کوک با دیدن چشم های باز تهیونگ لبخندی زد و زمزمه کرد:
_بلاخره بیدار شدی بیبی
تهیونگ با تعجب گفت:
-بیبی؟ یعنی چی؟
جونگ کوک لبخندی به گیجی تهیونگش زد و گفت:
_یونگی یادم داده یعنی عزیزم یه معنی دیگه ای هم داره یعنی بچه
تهیونگ با گونه های سرخ سرش رو زیر لحاف مخفی کرد و با لحن ارومی گفت:من بچه نیستم
جونگ کوک لبخندی به این حرکت بامزه ی تهیونگ زد و لحاف رو از روی سرش کنار زد و گفت:
_یاااا مگه من چی گفتم اینجوری سرخ شدی، تازه من منظورم که بچه نبود منظورم عزیزم بود حالا زودی بلند شو که قرار صبحانه رو توی تالار بزرگ بخوریم! بیبی
تهیونگ متوجه سوتیش شد اخمی کرد و مشتی به سینه ی همسر شیطونش زد
جونگ کوک پوزخند شرارت باری زد سرش رو جلو اورد و به گوش تهیونگ نزدیک کرد:
_بیبی خجالتی من
بعد از این حرف بدون اینکه فرصتی به تهیونگ بده براید استایل بغلش کرد و به سمت حمام اتاق مشترکشون قدم برداشت
«یونگی»
همگی تالار بزرگ جمع شده بودند تا کنار هم صبحانه بخورند
همه کنار جفت ها و معشوقه های خود نشسته بودند.....
این وسط یون تنها بود
یونگی یه لحظه دلش برای یون سوخت ولی به نظرش حقش بود.....
یونگی به جفتی که زمان زیادی از ازدواجشون نمیگذشت نگاه کرد.....
تهیونگی که صورتش از خجالت قرمز شده بود و جونگ کوکی که از چهره ی خجالتی همسرش لبخند میزد.....
از اونطرف جیمینی که تا میتونست ظرف شوگا رو با کلی غذا در کرده بود و به زور اونا رو به پادشاه میداد.....
و خودشون هوسوکی که با عشق یکی یکی لقمه ها کوچیک رو توی دهنش میزاشت....
یونگی از این کار فرمانده جوان میتونست حس کنه پروانه های توی دلش در حال جنب و جوش هستن.....
همه مشغول خوردن بودند که با صدای یون دست از خوردن کشیدن:
-یه سوال چجوری تونستین منو فراموش کنید و برام جایگزین پیدا کنید؟؟
حتی به بچه ی خودمم دروغ گفتین که اون امگای بیخاصیت مادرشه چرا....
هوسوک از شنیدن لقبی که اون الفای مغرور به امگاش داده با صدای که خشم رو میتونستن توش احساس کنن گفت:
_امگای من بیخاصیت نیست، حداقل از تویی که این همه سال بچه ی خودتو، حکومت و خونه ی خودتو ترک کردی من اینجا بجز تو بیخاصیت دیگه نمیبینم....
یون با این حرف هوسوک اخمی کرد و دستاشو زیر میز مشت کرد....
اما لبخندی زد و گفت:
-اصلا اون بچه خبر داره که مادر واقعیش کیه؟ پدرش چی؟اون میدونه پدرش منم؟؟ همه به اون بچه دروغ گفتین چجوری عذاب وجدان ندارین؟؟
همه با صدای ضعیف به طرفش چرخیدن:
_من میدونم که تو پدرمی
همه با دیدن کای و حرفش تعجب کردن، یونگی زودتراز بقیه به سمتش رفت و گفت:
(هی، کای کوچولو از کی اینجایی کی اینارو بهت گفته؟؟)
(کای من معذرت میخوام میخواستم زودتر بهت بگم ولی میدونی وقتش پیش نمیومد ببخشید)
کای دستای کوچولوش رو روی گونه های اوماش گذاشت و گفت:
_تو اومای منی، من میبخشمت
هوسوک از شیرین زبونی کای لبخندی زد و گفت:
-کای نظرت چیه بیایی پیش ما و صبحانه بخوری؟؟
کای مکثی کرد و کنار گوش یونگی زمزمه کرد:
_اوما، کلوچه عسلی هم هست؟؟
یونگی با صدای بلندی خندید و گفت:
(اره، یه عالمه همشو میتونی بخوری)
کای لبخند بزرگی زد و بین یونگی هوسوک نشست...
یونگی براش چند دونه کلوچه عسلی و شیر گذاشت از اون طرف هوسوک توت فرنگی و نارنگی هارو توی ظرف کای میذاشت....
همه داشتن به اونا نگاه میکردن که جیمین برگشت و گفت:
-شما خیلی شبیه خانواده شدین
یونگی با خجالت سرش رو پایین انداخت...
هوسوک لبخند ژکوندی زد....
کای هم با خوشحالی و ذوق گفت:
_اوما یونگی آپا هوپی
همه با شنیدن حرف کای خشکشون زد....
هوسوک و یونگی نگاهی به انداختن....
یون از اینکه بچه خودش معشوقه جفتش رو اوما صدا می کرد عصبانی شد
جین لبخندی به کای زد و گفت:
_هوپی؟ هوپی کیه عزیزم
کای متقابل لبخندی زد و همین طور که کلوچه عسلیش رو میخورد گفت:
_اپا هوسوکِ دیگه
جیمین به طرفش برگشت و گفت:
پس چرا بهش گفتی هوپی
کای اخرین گازش رو از کلوچه عسلیش زد و گفت:
اوما گفت که هوپ به معنی امیدِ اپا هوسوک هم امید منه پس بهش میگم اپا هوپی
و در ادامه حرفش همین طور که هوسوک رو بغل میکرد گفت
_تازه تو امید اوما هم هستی خودش بهم گفت
یونگی با شنیدن حرف کای چایی که داشت میخورد تو گلوش پرید
همه به جز یون خنده ی بلندی کردن....
هوسوک بوسه ی روی لب های یونگی گذاشت....
همه با دیدن این صحنه لبخند بزرگی زدن.....
یون عصبی شد از سر میز بلند شد که همین موقعه طبیب دربار وارد تالار شد و تعظیم کرد....
طبیب با دیدن یونگی لبخند درخشانی زد و گفت:
+ببخشید، شاهزاده من اون روز یادم رفت خبر مهمی رو به شما بگم....
اخه سربازای لشکر اسیب دیده بودند مجبور بودم زودتر خودمو به اونجا برسونم....
یونگی با نگرانی نگاهی به هوسوک انداخت، دستاشو بین دستای کشیده هوسوک قرار داد....
طبیب نگاهی به قیافه نگران افراد توی تالار انداخت و گفت:
+شاهزاده شما باردارید.....
همه با شنیدن این خبر به یونگی نگاه کردن، یونگی با لکنت گفت:
(من؟ من باردارم، خیلی حرف الکی بود اصلا خنده دار نیست)
بعد از گفتن حرفش توی بغل هوسوک از حال رفت...
هوسوک با چهره ی شوکه به یونگی که از حال رفته بود نگاه کرد....
کم کم لبخند بزرگی زد و گفت:
-من دارم بابا میشممممماز یکشنبه تا حالا نتا کلا خراب شده برای همین نتونستم آپ کنم 😢
به هر حال امیدوارم این پارت رو دوس داشته باشین واجب خودتون باشین دوستتون دارم💜💕
YOU ARE READING
My Strawberry Boy🍓💕
Short Storyپایان یافته❌ به سختی از جام بلند شدم و دنبال اون دوتا راه افتادم..... اول فکر کردم که بازیگر چیزی هستن و دارن نقش بازی میکنن..... اما با ندیدن دوربین و کارگردان خشکم زد..! جیمین که همین الان فهمیدم با این پسر شاهزادهِ دوسته به طرف اومد و گفت: (چر...