یک ماه از وقتی اومدم اینجا میگذره،بعد از اون روزی تهیونگ اون شخص خاص رو نشونم داد......
هر روز بهش سر میزنم،اون شخص خاص مادربزرگ تهیونگ ملکه کیم سومییه......
اونجا تهیونگ بهم گفت که اون یک امگای مذکر،ولی دوست ندارم هیچکس از این رازش با خبر بشه........
ازش پرسیدم وقتی پادشاه یه آلفا و ملکه جین یه ساب بتا چجوری اون یه امگا شده؟؟....
اون بهم توضیح داد که مامانبرگش یه امگای سلطنتی بوده برای همین اون تونسته یه امگا بشه.....
انگار اون از امگا بودن خودش راضی بود...
نامجون برای اینکه منو به عنوان برادر شوگا معرفی کنه یک جشن خیلی بزرگ گرفت و همه ی اهلی کشور و همسایه رو دعوت کرد.....
بعد از اون جشن من به همراه شوگا به قصر اون برگشتیم......
و تا الان هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده جز گرفتن کوله ام اونم به دستور اون پادشاه احمق.....
امروز قرار به کای سر بزنم.......
کای یه پسر بچه ی کوچولو و بامزه ی ۶ سالست.....
اون توی آتیش سوزی چند سال پیش پدر و مادرش رو از دست داد.....
همینطور که داشتم به طرف اقامتگاه کای میرفتم چشمم به جونگ کوک خورد.....
از وقتی اومدم اینجا رابطمون یکم بهتر شده....
اون با اینکه منو به عنوان برادر پادشاه میشناسه ولی اون بازم منو دوست خودش میدونه.....
به طرفش رفتم و دستم توی موهاش فرو کردم و بهمشون ریختم.....
با صدای بلندی شروع به اعتراض کرد:
_یاااا این چه کاریه که میکنی مثلا تو یه شاهزاده ی باید یکم آورم و متین باشی....
با تموم شدن حرفش ازش فاصله گرفتم،نگاهی به قیافه ی گرفتش انداختم.....
جونگ کوک حالش خوب نبود؟؟
یعنی چی شده؟؟؟
به آرومی کنارش نشستم و گفتم:
(هیونگی،حالت خوب نیست؟میخوای با من حرف بزنی؟)
آه عمیقی کشید و سرش رو روی شونه ی من گذاشت و به آرومی گفت:
_من جفتمو پیدا کردم.....
از خوشحالی به طرف چرخیدم و گفتم:
(جدی میگی؟واقعا؟؟اون کیه بهم بگو؟)
تک خنده ی کرد که باعث شد اون دندون های خرگوشیش دیده بشه....
سرشو اروم به گوشم نزدیک کرد و گفت:
(اون........تهی..... ونگه، کیم تهیونگ)
با گفتن حرف از جام بلند شدم و بغلش کردم....
وای اون و تهیونگی جفت های خیلی خوبی میشین....
دست از بغل کردم جونگ کوک برداشتم و گفتم:
(پس چرا قیافت گرفتست؟)
-پادشاه مین گفت حق ندارم از این جا برم بلکه باید با تهیونگ ازداوج کنم و اونو به اینجا بیارم...
اون واقعا دیگه آخرشه یعنی چی نمیزاره جونگ کوک از اینجا بره....
رو به جونگ کوک کردم و گفتم:
(اینو بسپار به من اینو من حل میکنم)
-جونگ کوک که تموم مدت سرش پایین بود با این حرفم سرش رو بالا آورد و گفت:
_واقعا؟؟انجامش میدی؟؟
(اره ولی تو اول بگو کی فهمیدی عاشق تهیونگ شدی؟)
_نمیدونم هنوز نمیدونم حسم نسبت بهش چیه یه کشش خاصی نسبت بهش دارم که نمی خوام مال کس دیگه ای بشه
(به تهیونگ گفتی؟)
_نه هنوز
(باشه ولی تهیونگ رو در جریان بزار )
بعد از صحبت کردن با جونگ کوک تصمیم گرفتم برم با شوگا حرف بزنم...
بعد از اعلام کردن اسمم توسط ندیمه ها و اجازه ورود وارد اقامتگاه شوگا شدم...
_چیشده که دونسونگ عزیزم اومده دیدنم
(اومدم راجب ازدواج فرمانده جئون حرف بزنم چرا نمیزاری با جفتش باشه میدونی که جفتش شاهزاده تهیونگه و پادشاه کیم اجازه نمی ده تک فرزندش ازش دور باشه )
_همون طور که پادشاه کیم نمیخواد دوردونش ازش دور باشه منم نمی خوام بهترین فرمانده ارتشم و بهترین دوستم دور باشه
(اوه پس بحث حسادته)
_نه من حسادت نمیکنم فقد نمیخوام رفیقم ازم دور باشه
(باشه تو راست میگی خرم پرواز میکنه)
_چی خرم پرواز میکنه؟؟
_یعنی توی زمان شما خرم پرواز میکنه؟؟چجوری پرواز میکنه؟؟
از ساده لوحیش خندم گرفت،سری تکون دادم:
(نه این یک اصطلاحه)
_اصطلاح چیه؟
(هیچی،هیچی نیست)
سرشو تکون داد و به خواجه های توی اتاق دستور داد که از اتاق بیرون برن....
با بیرون رفتن خواجه ها از تالار شوگا به طرف تختش رفت و نشست:
_مین یونگی؟درسته؟
با تکون دادن سرم درستی حرفشو تایید کردم که ادامه داد:
_الان کل دنیا فکر میکنن که برادر من مین یون زندست و نمرده و تنها کسایی که میدونن تو از آینده اومدی نامجو...یعنی پادشاه کیم و خانوادش و رقاص سلطنتی و فرمانده سلطنتی کیم هستن....
(بله خودمم اینو میدونم ولی منظور شمارو از ایم حرفاتون نمیفهمم هیونگ)
با گفتن هیونگ ته جملم ابروی بالا انداخت:
_منظورم اینکه تو الان جای برادر منو گرفتی ونباید خطای ازت سر بزنه....
(بله سرورم ولی، منم یه چیزی از شما میخوام...)
از اینکه زود راضی شدم جای شاهزاده یون رو بگیرم تعجب کرد:
_چی میخوای؟
(بزارین که جونگ کوک با شاهزاده تهیونگ ازداوج کنه)
_ولی من نمیخوام فرمانده خوب کشورم و بهترین دوستم رو به سلسله ی کیم بفرستم مین یونگی....
(چرا؟مگه شما با پادشاه نامجون دوست صمیمی نیستن؟هوووم تازه اگه با ازداوج شاهزاده و فرمانده موافقت کنید منم میتونم کاری کنم که جیمین به اینجا بیاید حالا چی بازم نمیخواین بزارین؟؟؟)
از چهره ی شگفت زدش میشود فهمیدم که جوابش چیه،از جام بلند شدم و یک قدم به عقب برداشتم:
(ممنون از وقتی که بهم دادین سرورم روزتون بخیر)
با لبخند شیطانی از اقامتگاه بیرون اومدم و شروع کردم به شمارش کردن:
YOU ARE READING
My Strawberry Boy🍓💕
Short Storyپایان یافته❌ به سختی از جام بلند شدم و دنبال اون دوتا راه افتادم..... اول فکر کردم که بازیگر چیزی هستن و دارن نقش بازی میکنن..... اما با ندیدن دوربین و کارگردان خشکم زد..! جیمین که همین الان فهمیدم با این پسر شاهزادهِ دوسته به طرف اومد و گفت: (چر...