*یونگی*
با چشمای ناراحت به رفتن فرمانده نگاه میکرد، دلش نمیخواست به این زودی که تازه رابطشون خوب شده از هم جدا بشن مخصوصا با شرایط اون.......فرمانده نگاه های غمگینی روی خودش احساس کنه، میدونست این نگاه متعلق به امگای نگرانشه
یونگی هنوز هم از اسب هوسوک میترسید، جوری که فکر میکرد از هوسوک اون رو نگه نمیداشت الان زیر سُم های اون له میشد.....هوسوک با لبخند افسار اسب رو ول کرد به طرف یونگی رفت که پشت درخت پناه گرفته بود.....
تک خنده ی کرد و سرشو تکون داد:
_یونگیا، زیبا بیا بیرون
یونگی به آرومی از پشت درخت اومد بیرون و با حالت مظلومی گفت
میشه نری؟
هوسوک لبخند دلنشینی به جفتش زد و گفت
نمیشه عزیزم من فرمانده این کشورم
یونگی با نگرانی گفت
ولی اگه آسیبی ببینی چی؟ اون وقت من چیکار کنم
نترس عزیزم هیچ اتفاقی برام نمی افتهبعد گفت این حرفش بوسه ای روی پیشونی یونگی زد
-------------
6 ماه بعد
چهار ماه گذشته بود ولی فرمانده هوسوک هنوز برنگشته بودشکم یونگی بزرگ شده بود و این راه رفتن رو کمی براش سخت میکرد
با ناراحتی مشغول خوردن توت فرنگی های ابداری بود که ندیمه اش از باغ براش چیده بود
از دور به تهیونگ و جین نگاه میکرد که در حال خندیدن بودند نگاه میکردبا خودش فکر کرد چطوری وقتی همسرش توی جنگِ اینقدر خونسرد و خوشحاله؟؟
شاید بخاطر پسرشه، شاهزاده تهیونگ تنها چیزی که از نامجون دارهآهی کشید و توتفرنگی دیگه ی توی دهنش گذاشت و با بغض قورت داد
به سختی از جاش بلند شد و به سمت اتاق فرمانده رفت
در اتاق رو باز کرد، با دیدن انبوه لباس های روی تخت لبخندی زد و خودشو بین اونا جا داد و نفس عمیقی کشید با بو کردن رایحه ی به جا بودند از عشقش روی لباسا لبخندش عمیق تر شد و اشک از چشماش سرازیر زد
*جیمین*
در اتاق رو زد، صدای نیومد به ارومی وارد شد با دیدن یونگی که بین حجم انبوهی از لباس های هوسوک با شکم گرد خوابیده بود لبخندی زد
همه نگران یونگی و بچه ی کوچولوش بودندجیمین اهی کشید و به طرف یونگی رفت،دستی به موهای مشکی پسر کشید
دلش میخواست هر چه زودتر جنگ تموم بشه، همه برای حمایت از سلسله ی کیم به جنگ رفتن حتی شاهزاده یون، مردم هنوزم باور نمیکنن که یونگی شاهزاده یون نیست بعضیا هم اونا رو باهم اشتباه میگیرن البته الان با شکم یونگی نه
YOU ARE READING
My Strawberry Boy🍓💕
Nouvellesپایان یافته❌ به سختی از جام بلند شدم و دنبال اون دوتا راه افتادم..... اول فکر کردم که بازیگر چیزی هستن و دارن نقش بازی میکنن..... اما با ندیدن دوربین و کارگردان خشکم زد..! جیمین که همین الان فهمیدم با این پسر شاهزادهِ دوسته به طرف اومد و گفت: (چر...