*یونگی*
با احساس رایحه ی اشنایی کنارش چشماشو باز کرد...
خورشید هنوز توی آسمون در حال درخشیدن بود....
به ارومی روی تخت نشست، نگاهی به هوسوک انداخت....
با لباس های خاکی که میتونست خودش میتونست حدس بزنه چه اتفاقی افتاده....
دستاشو توی موهای الفای روبه روش کرد...
به ارومی شروع به نوازشش کرد که، الفا توی خواب لبخندی زد....
با دیدن لبخند الفا لبخندی زد، درسته که این اتفاقا تصادفی بود ولی حالا که فکرشو میکنه اونقدرها هم بد نیست....
اون همیشه غر میزد که چرا با اینکه هیجده سالش شده ولی هیت نشده و هیچ جفتی نداره اما حالا، این اتفاق افتاد.....
اون اولین هیت رو تجربه کرد و الان یه جفت داره اونم نه یه جفت عادی، یه جفت الفا فرمانده اونم از سلسله ی کیم دیگه چی میخواد....
دوباره روی تخت دراز کشید ولی دستاشو از موهاش فرمانده بیرون نیاورد....
لبخند کوچکی زد اما با دیدن چشمای باز الفا هینی کشید،دستاشو از موهاش بیرون اورد و زیر لحاف قایم شد....
هوسوک با دیدن این حرکت امگاش خنده ی بلند کرد و لحاف رو از روش برداشت.....
میتونست ببینه که پسر مو مشکی صورتشو با دستای تپل و کوچولوش پوشنده بود....
صورتشو به دستای امگا نزدیک کرد، بوسه ی روی اونها گذاشت ولی فاصله نگرفت.....
یونگی دستاشو از روی صورتش برداشت و با دیدن هوسوک توی اون فاصله صورتش گل انداخت....
هوسوک لبخندی زد و کنار گوشش زمزمه کرد:
_هنوز از دست من ناراحتی به خاطر اون کارم؟؟
یونگی سرشو به نشونه نه تکون داد...
هوسوک از جواب یونگی شگفت زده شد...
اون واقعا ناراحت نبود؟؟؟
واقعا؟؟؟
یونگی با دستاش صورت هوسوک نوازش کرد...
هوسوک با نوازش های یونگی چشماش گرم شد و به خواب رفت....
یونگی وقتی دید هوسوک خوابیده اروم از روی تخت بلند شد و لحاف رو روی الفا انداخت....
بعد از مرتب کردن لباساش از اتاق خارج شد و به طرف تالار بزرگ راه افتاد....
ندیمه ها با دیدن یونگی تعظیم کردن، یونگی میتونست صدای فریاد های شوگا رو تا اینجا هم بشنوه معلومه نیست که اینبار کی مقابل خشمش قرار گرفته بود...
شوگا روی تخت عظیمش نشسته بود و خواجه ها رو باز خواست میکرد....
شوگا هنوز متوجه حضور یونگی نشده بود، از جاش بلند شد و داد زد:
_مگه من بهتون نگفته بودم اونو برام پیدا کنید؟؟
یونگی با تعجب به شوگا نگاه میکرد تاحالا اینقدر اونو عصبی ندیده بود...
منظورش از اون کی بود؟؟
شوگا میخواست دوباره شروع به بازخواست خواجه ی میانسال کند که با ی دیدن یونگی سکوت کرد....
یونگی وقتی دید که شوگا بهش نگاه میکنه تعظیمی کرد و جلو رفت....
خواجه با دیدن شاهزاده شروع به التماس کرد:
_منو ببخشید شاهزاده، من اونو زود پیدا میکنم ولی از جون من بگذرید.....
یونگی از حرفای اون هیچی نمیفهمید....
کیو میخواد پیداکنه؟؟؟
چه ربطی به من داره؟؟؟
شوگا با عصبانیت بازوی خواجه ی که پاهای یون رو بین دستاش اسیر کرد بود رو گرفت و بلند کرد....
شوگا بعد از بیرون کردن خواجه به سمت تختش رفت و روش نشست و نگاهشو به یونگی انداخت....
یونگی وقتی دید شوگا بهش چشم دوخته شروع به حرف زدن کرد:
(چیز میدونی شوگا نه یعنی پادشاه من چیز کردم هوسوک رو به عنوان جفتم انتخاب کردم)
شوگا اخمی کرد و از تختش بلند شد و قدمی به طرف برداشت...
جلوش ایستاد و به چشماش زل زد، هر کسی جز یونگی بود از این نگاه شوگا لرز به تنش می افتاد....
یونگی وقتی دید شوگا همچنان با اخم نگاهش میکنه اوفی کشید با انگشتش ضربه ی به پیشونیش زد...
شوگا از این حرکت یونگی شوکه شد و با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد....
یونگی خنده ی بلندی کرد و دستاشو روی لپای شوگا گذاشت و شروع به کشیدین کرد:
(لپات خیلی گرد و نرمه، میدونستم ناراحت نمیشی، تازه از اینقدر اخم نکن زشت میشی جیمین شی ولت میکنه میزاره میره ها)
شوگا همینطور که سعی میکرد گونه هاشو از چنگال یونگی نجات بده در باز شد و با سه جفت چشم گرد که با تعجب به اون و یونگی نگاه میکردن مواجه شد.....
*نامجون*
در اتاق یونگی باز بود، نامجون با احتیاط وارد اتاق شود وقتی دید که هیچکس جز هوسوک توی اتاق نیست تعجب کرد و با خودش گفت:
_هوسوک توی اتاق یونگی چیکار میکنه
_پس یونگی کجاست؟؟
جین وقتی دید که یونگی نیست ندیمه ی بیرون از اتاق رو صدا زد و گفت:
_شما شاهزاده رو ندیدن؟؟
ندیمه ها گفتن شاهزاده به سمت تالار بزرگ رفته....
جین سری تکون داد و به طرف نامجون رفت و گفت:
_من میرم کنار برکه نزدیک تالار منتظرتون میمونم زود بیایین....
نامجون سری تکون داد و به رفتن جین چشم دوخت....
بعد از رفتن جین ، نامجون پارچ اب کنار تخته رو برداشت و بدون تردیدی همشو رو روی هوسوک خالی کرد.....
هوسوک با شوک از خواب پرید.......
با دیدن قیافه طلبکار نامجون سرفه ی کرد و سرش رو پایین انداخت....خب خب اینم قسمت 12 میدونم کمه ولی قرار پارت بعد جبران میکنم و اینکه قرار همون یکشنبه و سه شنبه اپ کنم💕💜
مواظب خودتون باشید دوستتون دارم❤
ووت و کامنت یادتون نره 🕺💕😐
YOU ARE READING
My Strawberry Boy🍓💕
Short Storyپایان یافته❌ به سختی از جام بلند شدم و دنبال اون دوتا راه افتادم..... اول فکر کردم که بازیگر چیزی هستن و دارن نقش بازی میکنن..... اما با ندیدن دوربین و کارگردان خشکم زد..! جیمین که همین الان فهمیدم با این پسر شاهزادهِ دوسته به طرف اومد و گفت: (چر...