part 1

1.7K 113 28
                                    

با صدای زنگ‌ گوشیم از خواب بیدار شدم، نفس کلافه‌ای کشیدم و خواب‌آلود جواب دادم :
- الو؟
صدای منیجرم درحالی که از عجله طبق معمول نفس نفس می‌زد توی گوشم پیچید.
- سلام لیسا شی، بیست دقیقه‌ی دیگه آرایشگرهای مخصوصتون میرسن.
بی‌حوصله نیم خیز شدم و گفتم:
- مگه قرار نبود یک ساعت دیگه سر ست فیلمبرداری باشیم،‌ پس آرایشگرها چرا اینجا میان؟
سکوت غیرمنتظره‌ای پشت خط ایجاد شد و بعد از چند ثانیه مکث با تردید جواب داد:
- بخاطر دعوت شدن شما به تولد جانگکوک سونبه نیم فیلمبرداری لغو شد!
پوزخندی زدم و با تمسخر غریدم.
- چی؟ بعد از سه سال سولوی من قراره پخش بشه و بعد فیلمبرداری ام‌وی بخاطر تولد اون لغو شده؟
با شنیدن صدای رئیس کمپانی عصبی لبم رو به دندون گرفتم.
- لیسا بجای بحث و دعوا با بهترین استایل و میکاپ توی اون تولد حاظر شو هم برای وجهه کمپانی خوبه و هم از سولوی تو بیشتر استقبال میشه!
بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی از طرف من باشه، گوشی رو قطع کرد. زیر لب فحشی نثار خودش و خاندانش کردم و با کرختی به سمت آشپزخونه رفتم.
اشتهایی برای خوردن صبحانه نداشتم ولی برای ضعف نکردنم به ناچار چند لقمه‌ای خوردم.
ده دقیقه تا اومدن آرایشگرها مونده بود و با عصبانیت درحالی که ریز لب غر میزدم دوشی گرفتم بیخیال خشک کردن موهام شدم.

حدود نیم ساعت به شروع مهمونی مونده بود که به محل موردنظر رسیدیم؛ به همراه منیجرم و چهارتا بادیگارد به سمت سیل عظیمی از خبرنگارها حرکت کردیم، لبخند ملیحی زدم و قدم‌هام رو آهسته و با ظرافت برمی‌داشتم.

با رسیدن به ردکارپت انواع و اقسام ژست‌ها توی ذهنم مرور شد، لبخند دندون نمایی زدم و علامت قلب دو انگشتی رو نشون دادم.
صدای گوش‌خراش خبرنگاری که سعی داشت برای سوال های بی سر و تهش جواب پیدا کنه روی مخم بود، بنابراین میخواستم سریع تر از ردکارپت عبور کنم اما با سوال ناگهانی که پرسید خشک شده به سمتش برگشتم.
- طبق اخباری که کمپانی اعلام کرده بود امروز، روز فیلمبرداری شما برای ام‌وی بود ولی شما اینجا حضور دارید. یعنی فیلمبرداری لغو شده؟
نفس عمیقی کشیدم و با مهربون ترین لحن ممکن جواب دادم:
- درسته ولی من برنامه‌ کاریم رو برای حضور در مراسم سبک تر کردم.
بدون هیچ حرف اضافه‌ای از رد کارپت خارج شدم.
از عصبانیت به مرز انفجار رسیده بودم و کمی که از هیاهوی خبرنگارها دور شدم، جونگکوک سونبه نیم با لبخند محو و قدم های محکم به سمتم اومد.
از حرص دست‌هام رو مشت کردم، این همه تحقیر رو فقط بخاطر تولد ایشون باید تحمل کنم.

با صدای‌ گوش نوازش گفت:
- خوش اومدین لیسا شی!
لبخند زورکی زدم و به اجبار جواب دادم:
- ممنون، تولدتون مبارک سونبه نیم.
با ژست جنتلمنانه‌ای سرش رو خم‌ کرد و زمزمه کرد.
- از مهمونی لذت ببرین.
پوزخندی زدم و با تکون دادن سرم پیش بقیه‌ی مهمون های این جشن کوفتی رفتم.

HaterWhere stories live. Discover now