جین یهویی بدون اینکه چیزی بگه گوشی نامجون رو از دستش قاپید و تماس رو قطع کرد، نامجون با نگاه سوالی بهش خیره شده بود.
جین نفس عمیقی کشید و با صدای خش دارش که هیچ شباهتی به صدای همیشگیش نداشت، گفت:
- اول از همه باید مطمئن شیم پلیس به هیچ کدوممون شک نمیکنه، این خونه به نام کیه لیسا شی؟
کمی اخم کردم و اتفاقات امشب باعث شده بود ذهنم بهم بریزه ولی تا جایی که یادمه من خودم شخصا نخریده بودمش و همه کارها رو وگاس انجام داده بود.
بدون این که نگاهم با نگاهش برخورد کنه به آرومی جواب دادم.
- نمیدونم، احتمالا به نام وگاس باشه چون من هیچ وکالتی برای خرید خونه بهش نداده بودم فقط پول رو به صورت نقدی پرداخت کردم.
جین با کلافگی زمزمه کرد.
- لعنت بهش، پس تا مطمئن نشدیم نمیتونیم هیچ قدمی برداریم.
یونگی بدون مقدمه با سردی گفت:
- من میتونم کمتر از نیم ساعت مشخصات صاحب خونه رو گیر بیارم.
صدای قدمهای محکمش که خونه رو ترک میکرد، توی گوشم پیچید. یونگی هم همون حسی رو داره که من دارم، ما مقصر مرگ کانگ یوهان هستیم.
دستی دور بدنم حلقه شد و گرمای بدنی که متعلق به تهیونگ بود باعث شد سرم رو بلند کنم و کمی آروم بگیرم، به نیم رخش خیره شدم.
- تو مقصر نیستی لیسایا.
لبخند محوی زدم، من این مرد رو دوست ندارم.
از حمایتش و بودنش خوشحالم اما فقط مثل یه دوست نه بیشتر.
نگاهم رو که چرخوندم با چشمهای سیاه جونگکوک رو به رو شدم، غرق شدم توی چشمهایی که ازشون متنفرم اما بهم آرامش میدن.
من دارم چیکار میکنم؟ من دارم به تهیونگ آسیب میزنم، من دارم به خودم و درنهایت به ما آسیب میزنم فقط بخاطر یه لج بازی بچگانه.
بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودم بلاخره آهسته زمزمه کردم.
- باید باهم حرف بزنیم تهیونگ شی.
از لحنم و فرمالیته صحبت کردنم یه تای ابروهاش بالا رفت، سرش رو آروم تکون داد.
- میخوای توی ماشین من بریم؟
زیرلب صدایی به معنی موافقتم دراوردم و با مغزی تهی و بدنی سرد دنبال تهیونگ بیرون رفتم، سنگینی نگاه بقیه رو حس میکردم ولی باید اول این موضوع رو حل کنم.
نباید انقدر خودخواه باشم و تهیونگ رو الکی امیدوار نگه دارم، زبونم رو روی لبهای خشک شدم کشیدم و به ماشینش خیره شدم.
چرا همیشه گفتن حقیقت انقدر دردناک و سخته؟ چرا حقیقت همیشه باید تلخ باشه و به یکی آسیب بزنه؟
در ماشین رو باز کردم، بدون اینکه توی صورتش نگاهی بندازم نفس عمیقی کشیدم.
نمیدونستم چجوری شروع کنم ولی بلاخره با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم:
- تهیونگ سونبه نیم، من اولش وقتی بهم اعتراف کردی فکر کردم میتونم با شانس دادن بهت احساساتم رو نسبت بهت رشد بدم و باهم یه رابطهای رو شروع کنیم که جفتمون لیاقتش رو داشته باشیم.
مکث کردم و سرم رو بلند کردم، نگاهم رو روی صورتش چرخوندم ولی از افکارش سر در نیوردم.
- اما من انگار قلبم رو به یکی دیگه داده بودم، یکی که الان ازش متنفرم اما میدونم که دوستش دارم.
ناخواسته پوزخندی زدم و ادامه دادم.
- میفهمم حرفهام معنی نداره، چجوری میشه همزمان از یک نفر هم متنفر بود هم دوستش داشت؟
من متاسفم سونبه، تو به عنوان یه دوست و یه همکار برای من قابل ستایش و دوست داشتنی هستی.
دستام رو کلافه توی هم قفل کردم، چقدر سخت تر از حد تصورم بود.
حس میکردم با حرفهام دارم بهش آسیب میزنم و دلم میخواست همین حالا بمیرم.
- من نمیتونم احساساتی که ازم توقع داری رو بهت برگردونم تهیونگ.
YOU ARE READING
Hater
Fantasyبا عصبانیت بلند شد و درحالی که منیجرش و بادیگاردش گرفته بودنش فریاد کشید: - میکشمت دخترهی فضول وحشی. نیشخندی زدم و درحالی که انگشت وسط دوست داشتنیم رو نشونش میدادم گفتم: - فاک یو سِکیا. دستم محکم کشیده شده و منیجرم با تعجب و ترس فریاد کشید: - چند س...