part 10

639 78 53
                                    

*دانای کل*
جیسو نگاه کلافه‌ش رو به نامجون دوخت و آروم گفت:
- مثل این‌که پیچوندتمون!
نامجون فرمون رو توی دست‌هاش فشار داد و سکوت کرد، می‌دونست لیسا فهمیده دنبالشن و از قصد راهش رو توی کوچه پس کوچه‌ها انداخت.
نامجون عصبی گفت:
- من باید بفهمم این دوتا مکنه دارن چی‌کار می‌کنن.
جیسو درحالی که گوشیش رو چک می‌کرد با تردید گفت:
- فکر کنم جنی و تهیونگ هم کوک رو گم کردن.
سرش به سرعت به سمتش برگشت و جیسو مسیج جنی رو بهش نشون داد:
- 《اونی جونگکوک شی رو گم کردیم حواستون به لیسا باشه》
ضربه‌ای به فرمون زد و نفس عمیقی کشید باید به خودش مسلط باشه اما نمی‌تونست.
جیسو دستش رو روی دست مشت شدش گذاشت و با آرامش لب زد:
- هنوزم می‌تونیم سر از کارشون دربیاریم و خودت رو برای گم کردنش سرزنش نکن.
نامجون نیمچه لبخندی به جیسو زد و زمزمه کرد.
- خوشبحال بلک پینک، واقعا بهشون حسودیم می‌شه.
ابروهای جیسو بالا پرید و سوالی نگاهش کرد که نامجون ادامه داد:
- چون فرشته‌ای مثل تورو دارن!
حرارت عجیبی رو روی لپ‌هاش حس می‌کرد، نکنه الان صورتش گل انداخته باشه؟ لبخندی ملیحی زد و سرش رو پایین انداخت‌.
بعد از چند ثانیه برای این‌که بحث رو عوض کنه، پرسید:
- بنظرت حرف‌های دیشب رو واقعا می‌خوان عملی کنن؟
نامجون اخمی کرد و متفکر گفت:
- اگه عملی کنن ما مجبوریم کمکشون کنیم و حواسمون بهشون باشه، حداقل الان کمی خیالم راحته چون می‌دونم شوگا همراهشونه.
جیسو هم موافق بود و تنها یه سوال توی ذهن هر دو بود، چیکار می‌کنن؟
درحالی که سخت توی ذهنشون جواب سوال رو جستجو می‌کردن، نامجون توی سکوت دور زد و به سمت خونه‌ی جین حرکت کرد.
*_*_*_*_*_*
تهیونگ عصبی لبش رو به دندون گرفته بود و با سرعت به سمت خونه‌ی جین حرکت می‌کرد، دلیل رفتارهای جونگکوک رو درک نمی‌کرد چرا انقدر کله شق بازی درمیاره؟ بحث های دیشب کافی نبود؟
با صدای جنی از توده‌ی افکارش بیرون کشیده شد.
- لیسا رو دوست داری؟
نیم نگاهی بهش انداخت و کلافه سرش رو تکون داد چون جنی برای پنجمین بار بود که این سوال رو می‌پرسید، امیدوار بود بعد از این سکوت کنه اما زهی خیال باطل.
- چند وقته؟
سرد جواب داد:
- به تو مربوطه؟
جنی نیشخندی زد و خونسرد گفت:
- نه فقط کنجکاوم، خود لیسا می‌دونه؟
نفس عمیقی کشید و با اکراه گفت:
- اگه این‌هارو بدونی چی بهت می‌رسه؟
جنی شونه‌ش رو بالا انداخت و چیزی نگفت، چند دقیقه بعد تهیونگ ناخودآگاه لب باز کرد.
- وقتی دبیو کردین فقط یه فن بوی ساده بودم که بایسش لیسا بود، اخبارش رو دنبال می‌کردم و پارت‌های رپش رو حفظ می‌کردم اما بعد از یک‌سال متوجه شدم توی هر مراسم چشم‌هام فقط دنبال اونه، وقتی روی استیج بودین و اسکرین صورتش رو نشون می‌داد دوتا چشم داشتم دوتای دیگه هم قرض می‌کردم و بهش خیره می‌شدم.
نیم نگاهی به چهره‌ی کنجکاو جنی انداخت و ادامه داد:
- فهمیدم حسم فقط مثل یه فن بوی ساده نیست، فهمیدم تپش قلبم برای اون فقط بخاطر این‌که بایسم بود نیست. بارها سعی کردم باهاش صحبت کنم اما وقتی موقعیتش پیش میومد انگار مهر سکوت به لب‌هام زده باشن یا گاهی انگار کلمات معنیشون رو از دست می‌دادن و من نمی‌تونستم ازشون استفاده کنم.
وقتی سکوت کرد جنی با دلسوزی گفت:
- نمی‌تونستی بهش مسیج بدی؟ اول باهاش دوست می‌شدی بعدش کم‌کم حست رو بهش می‌گفتی.
تهیونگ پوزخندی زد و با سردی گفت:
- انقدر وقت تلف کردم که به خودم اومدم و دیدم از دستش دادم.
جنی نمی‌دونست چی‌بگه و فقط با ترحم نگاهی بهش انداخت، نمی‌دونست چرا انقدر پسری که بغل دستش نشسته مظلومه؟
با صدای بم و گیرای پسرک به خودش اومد.
- می‌تونم ازت یه سوالی بپرسم؟
جنی سرش رو تکون داد و زیر لب گفت:
- البته.
تهیونگ با صدای آرومی پرسید:
- تو با سهون آشناش کردی؟
سرش رو پایین انداخت و با شرمندگی جواب داد:
- راستش چون با من چندباری سرقرار اومد و کای هم سهون رو با خودش میورد، اولش فقط دوست بودن و همه‌چی شایعه بود اما بعدا همه‌‌چی بینشون تغییر کرد.
تهیونگ با بی‌صبری پرسید:
- چرا کات کردن؟
این‌بار صدایی از جانب دخترک نیومد، سکوتی سنگین و معنادار فضای ماشین رو احاطه کرده بود.
دقایقی که دخترک حاضر به شکستن سکوت نبود، تهیونگ با تردید زمزمه کرد.
- بخاطر شما دوتا نبود؟
جنی احساس بدی رو توی قلبش حس کرد، درسته بخاطر اون‌ها بود که سهون قلب لیسا رو شکست.
لیسا هیچ‌وقت جنی رو سرزنش نکرد یا حتی باهاش سرد نشد و این جنی رو ازار می‌داد؛ چقدر دلش می‌خواست اون‌موقع لیسا سرش داد می‌کشید و توضیح می‌خواست اما هیچی نگفت!
نفس عمیقی کشید رو به تهیونگ گفت:
- آره، بخاطر ما سهون عقب کشید.
پسرک فقط سرش رو تکون داد و تا رسیدن به خونه‌ی جین حرف دیگه‌ای بینشون رد و بدل نشد.
جنی از ماشین پیاده شد که دوباره صدای بم و گیرای تهیونگ توی گوشش طنین انداز شد.
- ممنون که مجبورم کردی حرف بزنم.
نیمچه لبخندی زد و با لحن شیطونی گفت:
- پس الان دوستیم؟
تهیونگ سرش رو تکون داد و با لبخند محوی گفت:
- دوستیم!

HaterWhere stories live. Discover now