هنوز چند ثانیهای نگذشته بود که حس کرد سایهای درحال حرکته، آب دهنش رو قورت داد و اسلحه رو محکمتر گرفت.
پرده رو بیشتر کنار زد و با دقت بیرون رو نگاه کرد، یک لحظه برق زدن چیزی رو دید و بلافاصله صدای شلیک مرگباری توی فضا طنین انداخت.
تیرانداز دقیق پیشونیش رو هدف گرفته بود و ثانیهای بعد جسد بی جون کانگ یوهان کف اتاق افتاد، ثانیهای بعد خبری از تپش قلبش نبود و خون دیگه توی رگهاش جریان نداشت.
مرد بدون اینکه براش مهم باشه همین الان جون یه انسان رو گرفته به افرادش دستور تفتیش خونه رو داد، از ساعت هفت صبح تا الان خونه تحت نظر بود و با نیومدن بقیه اعضا دست به کار شدن.
اون احمقهای قبلی لپتاپ رو اشتباهی برداشته بودن و این رو از ورودهای مشکوک به اطلاعات باند متوجه شدن، حالا باید لپتاپ اصلی رو پیدا می کردن و قبل از برگشت بقیه خونه رو ترک کنن.
صدای قدمهاشون توی فضای خونه طنین انداز میشد، طنینی مرگبار و بیرحم.
افراد با وحشی گری مبلهارو روی زمین میانداختن و کشوهارو با خشونت بیرون میکشیدن، مرد اخمهاش توی هم فرو رفت و با صدای خشنی غرید.
- باید اول اتاقش رو بگردین احمقها، وقت زیادی نداریم و هرلحظه ممکنه برگردن زود باشین.
آخر جملهش رو با صدای بلندی گفت و همهی افرادش به ترتیب و ترسیده به سمت اتاق رفتن.
جلوی در ایستاده بود و با نگاه بیصبرش کارهای افرادش رو دنبال می کرد، نیم ساعت گذشته بود و لپتاپ پیدا نمیشد.
از پشت پنجره دیده بود توی اتاق جاساز کرده ولی الان نیست، کجا ممکنه قایم کرده باشه؟ وقتشون داشت تموم میشد و ناخودآگاه نگاهش روی جسد مرد چرخید.
بدون حس به خونهای خشک شده دور سرش خیره شد، اون این مرد رو کشته بود اما اهمیتی براش نداشت. پوزخندی زد و زیرلب با صدای آرومی زمزمه کرد.
- سزای هرکسی که پیشاز حد توی کاری فضولی کنه هیچ وقت خوب نبوده.
وجدانی نداشت که گوشزد کنه مرگ سزای بیرحمانهای بود.
با پیدا نکردن لپتاپ عصبی فریادی سر نوچههای احمقش زد و دستش رو کلافه توی موهاش فرو کرد. باید تا قبل از چهار و نیم این خونه رو ترک میکردن ولی نه دست خالی، خودش داخل اتاق قدم گذاشت و با یه ضربه تخت رو بلند کرد.
کمد رو باز کرد و تمام وسایلش رو کف اتاق ریخت، نبود. هیچجا نبود، شاید از اتاق بیرون رفته بود و اون متوجه نشده بود.
نفسش رو با کلافگی بیرون داد و به افرادش اشاره کرد بقیهی خونه رو بگردن، بیست دقیقه فرصت داشتن و اگه پیدا نمیشد ممکن بود دست یکی ماهرتر بیوفته و ردی از ورودش به اطلاعات باقی نذاره.
افراد بعد از بیست دقیقه با ناامیدی و سری پایین پشت سرش از خونه بیرون زدن، در خونه رو باز گذاشتن و بدون این که نگاهی به پشت سرشون بندازن سوار ماشین هاشون شدن.
با عجله دور میشدن و غافل از این که چشم هایی تیزبین با نگاهش بدرقهشون میکرد.یونگی توی ماشینش نشسته بود و نگاهش روی افراد قد بلند و مشکی پوش بود، یک جای کار میلنگید و ناگهان یاد یوهان افتاد و رنگ از صورت بیحالش پرید.
حالش خوب بود، نه؟
دو راهی مزخرفی بود و باید انتخاب میکرد دنبال این افراد بره یا سراغ یوهان رو بگیره، بعد از چند دقیقه با دور شدن افراد از ماشین پیاده شد.
پاهاش برای حرکت کردن مردد بودن و محض احتیاط در ماشینش رو باز کرد و از زیر صندلی اسلحهش رو برداشت، اسلحه رو توی دستش لمس کرد و با باز بودن در خونه نگرانی توی بند بند وجودش لونه کرد.
بدون اینکه به چیزی دست بزنه وارد خونه شد، نگاهش رو توی خونهای که دیگه هیچ شباهتی به خونه نداشت چرخوند. اینجا چه خبر بود؟ خونه رو دزد زده؟
ولی دلش گواه خوبی نمیداد، به پاهاش انگار زنجیر بسته بودن و هر قدم انرژی زیادی ازش میگرفت.
به طبقهی بالا رسید و ناخودآگاه نفسهاش بلند و عمیق شدن، راهش رو به طرف اتاق یوهان کج کرد اما با چیزی که جلوی در دید، خون توی رگهاش یخ بست.
پلک زد تا شاید تصویر جلوی چشمهاش توهمی بیش نباشه و از بین بره ولی اون تصویر واضح تر از قبل جلوی چشمهاش خودنمایی میکرد.
لرزشی مختصر توی دستهاش حس کرد و نفسی که به سختی راهش رو به بیرون پیدا میکرد، یوهان به قتل رسیده بود.
نمیدونست چند بار این جمله رو توی ذهنش تکرار کرده بود تا باور کنه ولی بلاخره به خودش اومد، دست هاش یخ زد و زانوهاش لرزید.
روی دو زانو رو به روی جسد افتاد و دهنش خشک شده بود، حالا باید چیکار میکردن؟
اسلحه از دستش افتاد و شتاب زده دنبال گوشیش گشت، شماره کی رو میگرفت؟ کوک که خاموش بود و نامجون جوابش رو نمیداد.
چشمهاش رو بست و شمارهی جین رو گرفت، صدای بوقهای آزاد براش تداعی کننده ناقوس مرگ بودن.
چی باید میگفت؟ چشم باز کرد نگاهش به جسد و چشم های باز بی فروغش افتاد. زندگی دیگه توی چشمهاش جریان نداشت و لبهاش قرار نبود دوباره تکون بخوره، قفسهی سینش دیگه بالا و پایین نمیشد.
- الو یونگ؟ اونجایی؟
با صدای بلند جین به افکارش رو کنترل کرد، سعی کرد حرف بزنه اما انگار صداش رو گم کرده بود. دوباره سعی کرد و صدایی گرفته و ناهنجار از گلوش بیرون اومد، این صدا هیچ شباهتی به صداش نداشت.
- جین هیونگ، کانگ یوها..
نتونست ادامه بده، چقدر کلمات زجر آور بودن.
- کانگ یوهان چی؟ درست حرف بزن دونسنگ.
سستی و رخوت رو توی کل تنش احساس میکرد.
- کانگ یوهان به قتل رسیده.
تموم شد، بلاخره گفت. جملهش چقدر سرد بود، نفسش رو گرفت. کمرش تیر کشید و درد تا توی استخونش فرو رفت، صدای جین رو نشنید و لحظه ای طول کشید تا صدایی ناآشنا زمزمه کنه.
- آدرس رو بفرست.
YOU ARE READING
Hater
Fantasyبا عصبانیت بلند شد و درحالی که منیجرش و بادیگاردش گرفته بودنش فریاد کشید: - میکشمت دخترهی فضول وحشی. نیشخندی زدم و درحالی که انگشت وسط دوست داشتنیم رو نشونش میدادم گفتم: - فاک یو سِکیا. دستم محکم کشیده شده و منیجرم با تعجب و ترس فریاد کشید: - چند س...