*دانای کل*
کای لبخند ریزی زد و رو به سهون گفت:
- رقیب اصلیت کیم تهیونگ نیست و جئون جونگکوکه.
پوزخندی روی لبهای سهون شکل گرفت و بیخیال زمزمه کرد:
- اون پسر حتی تایپ موردعلاقه لیسا هم نیست و بنظرم لازم نیست زیاد نگرانش باشیم.
کای با افسوس سرش رو تکون داد و از توی جیبش پاکتی دراورد و روی میز انداخت.
سهون با کنجکاوی نگاهی به پاکت انداخت و با تردید دستش رو به سمتش برد، با دیدن عکسهای داخل پاکت رنگ از رخش پرید و ناباور لب زد.
- شاید فقط دوستن.
کای به عکس اشارهای کرد و گفت:
- فقط دوستن و اینجوری بغلش کرده؟
عصبانیت، خشم و ترس همزمان بهش هجوم اوردن، به چه حقی بغلش میکنه؟
دستهاش مشت شدن و با سرعت از جاش بلند شد، کای با رضایت به سهون نگاه میکرد.
میدونست سواستفاده کردن از دوستش اصلا خوب نیست ولی تنها راهی بود که میتونست غیر مستقیم بین جونگکوک و لیسا فاصله بندازه و از شر اون مگس مزاحم که میخواست سر از کارش دربیاره خلاص شه.
به خودش اومد و با عجله دنبال سهون رفت، دستش رو روی شونهش گذاشت و با لحن عجیبی گفت:
- موقع عصبانیت کاری نکن که فردا ازش پشیمون شی، اینجوری نمیتونی به خواستت برسی فقط بدتر لیسا رو از خودت دور میکنی.
سهون نفس عمیقی کشید و نگاه ناامیدش رو به کای دوخت، آروم زمزمه کرد.
- بخاطر تو مجبور شدم باهاش بهم بزنم و الان برای از دست ندادنش دارم بال بال میزنم.
حس بدی دوباره وجودش رو فرا گرفت، وقتی توی این راه قدمگذاشته بود باید تموم احساسش رو میکشت ولی چطوری درمقابل سهون بیحس باشه؟
بدون اینکه نگاهی بهش بندازه لب زد.
- من کمکت میکنم دوباره بهدستش بیاری، بخاطر من از دستش دادی و بهت قول میدم هرکاری کنم تا دوباره مال تو باشه!
قلب سهون آروم گرفت، میدونست کای هرکاری کنه هیچوقت زیر قولش نمیزنه. به دیوار تکیه داد و پرسید:
- باید چیکار کنم؟
کای سرش رو بلند کرد و آروم پچ زد.
- اولین قدم رو فردا باید برداری.
*_*_*_*_*
لیسا
تهیونگ سوئیچ ماشیتش رو به منیجرش داد و توی ماشین نشست، آینه رو تنظیم کردم و ماشین رو روشن کردم.
تهیونگ با کنجکاوی پرسید:
- از چی ترسیده بودی که اونجوری بغلم کردی؟
چشم و غرهای به سمتش پرتاب کردم و لب زدم.
- اون سمت ساحل که تاریک بود، حس میکردم یه نفر از اونجا نگاهم میکنه و کم کم انگار داشت بهم نزدیک میشد!
سرش با شتاب به سمتم چرخید و غرید.
- بعد تو الان داری بهم میگی؟ اگه یکی از افرادی بوده که تو و کوک دنبالشونین چی؟
لبم رو تر کردم و سکوت کردم، حق با اون بود. ما داشتیم توی راه خطرناکی قدم میذاشتیم، داخل شهر رسیدیم که پرسیدم:
- کجا میری؟
جوابم رو نداد که کلافه نگاهش کردم و دوباره سوالم رو تکرار کردم، با اکراه لب باز کرد.
- هرجایی که تو بری.
چشمهام گرد شد و تا خواستم اعتراض کنم، پیش دستی کرد و گفت:
- انتظار نداشته باش با چیزی که تعریف کردی تنهات بزارم.
با حرص نالیدم.
- دلت شایعه جدید میخواد؟ همین چند روز به اندازهی کافی شایع ساز شدم و اگه یکی دیده باشه چی؟
نفس عمیقی کشید و جدی گفت:
- تا کی باید نگران شایعههای مسخره باشم؟ تا کی باید از دست سسانگ و دیسپج فرار کنم؟ تا کی باید برای هر قدمی که برمیدارم به کل دنیا جواب بدم؟ الان حرف مردم مهمه یا جون تو؟ میخوای بخاطر اینکه برات شایعه درست نکنن و بهت هیتهای مسخره ندن این ریسک بپذیری و تنها بمونی؟ برام مهم نیست اگه فردا صبح صدتا مقاله ازمون بیرون بیاد، برام مهم نیست اگه زیر پستهام کامنتای هیت بدن و برام مهم نیست مردمی که توی زندگی من نیستن و نمیدونن من چه حالی دارم قضاوتم کنن و حکم صادر کنن!
با چشمهای گرد شده از تعجب بهش خیره شدم زبونم قفل کرده بود.
تنها چیزی که توی مغزم چرخ میزد این بود که چقدر سهون و تهیونگ تفاوت دارن! چقدر بین آدمی که بزدله و آدمی که شجاعت داره فرق هست.
میتونستم برم پیش بقیهی اعضا اما باید براشون توضیح میدادم و هنوز آماده نبودم.
پس مجبور بودم برای اینکه خواب راحتی داشته باشم شب رو با تهیونگ بگذرونم و تنها جایی که ریسک کمتری داره خونهی خارج از شهره.
تا رسیدن به خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد و این سکوت آزارم میداد.
دلم میخواست سر صحبت رو باهاش باز کنم ولی نمیدونستم چی بگم؟ جلوی خونه پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم، در رو باز کردم و با دیدن خونه ابروهام از تعجب بالا پریدن.
کی خونه رو تمیز کرده بود یا بهتره بگم برق انداخته بود؟ بوی غذا توی خونه پیچیده بود و باعث شد ناخودآگاه نفس عمیقی بکشم.
صدای یوهان توجهمون رو به خودش جلب کرد.
- اومدی لیسا شی، حالت خوبه؟
سرم رو تکون دادم و به آرومی زمزمه کردم:
- بهترم ممنون یوهان شی، لازم نبود انقدر زحمت بکشین فردا به شرکت خدماتی برای تمیزکاری زنگ میزدم.
لبخندی زد و با متانت گفت:
- کاری نکردم، اوه تهیونگ خیلی وقت بود ندیدمت اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ با ابروهای بالا رفته به یوهان خیره شده بود و با لحن خشکی گفت:
- فقط اومده بودم لیسا رو برسونم و مطمئن باشم تنها نمیمونه که با دیدنت سوپرایز شدم هیونگ.
حس میکردم باید برای وجود یوهان توضیحی بدم ولی به من چه ربطی داره؟
یونگی خنثی به سمت تهیونگ اومد و ضربهای به شونش زد.
- ما مراقبشیم تو برگرد خونهی جین و حواست به بقیه باشه.
لبخند تعصنی زدم و بدون اینکه نگاهی به بقیه بندازم گفتم:
- تهیونگ شی امشب اینجا میمونه چون وسیلهای نداره برگرده.
YOU ARE READING
Hater
Fantasyبا عصبانیت بلند شد و درحالی که منیجرش و بادیگاردش گرفته بودنش فریاد کشید: - میکشمت دخترهی فضول وحشی. نیشخندی زدم و درحالی که انگشت وسط دوست داشتنیم رو نشونش میدادم گفتم: - فاک یو سِکیا. دستم محکم کشیده شده و منیجرم با تعجب و ترس فریاد کشید: - چند س...