نامجون نفس عمیقی کشید و با بهت ادامه داد.
- شونه به شونهی هم از کمپانی بیرون رفتن.
سرم رو کج کردم و خنثی بهش نگاهی انداختم، این که از کمپانی بیرون رفتن خیلی بهتر از جلوی خبرنگار بودنشونه نمیفهمم چرا انقدر این پسر حرص الکی میخوره؟
صدای جیغ جیغهای گوش خراش جنی هنوز میومد و بی توجه بهش گوشی رو قطع کردم، لبم رو تر کردم و با تردید پرسیدم:
- چی نگرانت کرده نامجون شی؟
روی صندلی نشست و دستی لای موهاش کشید، پلکهاش رو با خستگی روی هم گذاشت و با صدای آرومی نالید.
- همه چی از کنترلم خارج شده، بعد از اون شب تولد حتی نمیتونم کوچیک ترین عضو گروه رو کنترل کنم.
با ترحم نگاهی بهش انداختم، این مرد بیشتر از هرچیزی برای گروه و اعضای گروهش نگران بود.
یه لیدر به تمام معنا!
از جاش بلند شد و به سمت در رفت، مکث کوتاهی کرد و قبل از باز کردن در زمزمه وار گفت:
- یادتون نره من همیشه برای کمک به شما دوتا حاضرم و هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم.
در پلک بهم زدنی تنها توی اتاق بودم و توی باتلاق افکارم غرق شده بودم، از نامجون فقط بوی عطر تلخ و سردش باقی مونده بود و این بو قاطعانه سرم فریاد میکشید باید حساب شده عمل کنیم تا موفق بشیم.
روی کاناپه نشستم و سرم رو به پشتی کاناپه تکیه دادم، چشمهام رو بستم. سهون اینجا چیکار میکرد؟ برای چی با کوک رفت و کجا رفتن؟
یه سوال از وقتی که متوجه کارهای کای شدم بی رحمانه به احساساتم تازیانه میزد و هربار از فکر کردن بهش فرار میکردم.
اگه سهون همدست کای باشه چی؟
در اتاق یک ضرب باز شد و از لای چشمهای نیمه بازم قیافهی جدی منیجر نیم رو برانداز کردم.
- لیسا حاضر شو باید برگردیم.
با خستگی سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم.
*_*_*_*_*_*جنی خصمانه به گوشی توی دستش خیره شده بود، لیسا چطور تونسته بود انقدر راحت گوشی رو روش قطع کنه؟ حس میکرد جدیدا هیچ شناختی از رفتار لیسا نداره و نمیتونه حتی حدس بزنه چی توی فکرش میگذره، از این افکار لرزی به تنش نشست.
تهیونگ لبخند محوی زد و اروم زمزمه کرد.
- منم جاش بودم از ترسم گوشی رو قطع میکردم.
چشم و غرهی وحشتانکی به پسرک رفت و با کنایه جواب داد.
- لیسا شجاع تر از این حرفاست پسر!
اخمهای تهیونگ توی هم فرو رفتن و جنی از اینکه تونسته بود حالش رو بگیره کیف میکرد، اما هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که با سوال تهیونگ همهی حس خوب لحظهایش پر کشید.
- چرا با کای سونبه نیم کات کردی؟
بنظرش وقتش بود بلاخره این راز رو بعد دوسال فاش کنه، سال ها بود که میخواست حرف بزنه اما نمیتونست.
از پنجره به بیرون خیره شد و با صدایی که اصلا شبیه صدای خودش نبود شروع کرد.
- قبل از دبیو باهاش آشنا شده بودم و کم کم رابطمون از حالت دوستانه خارج شد، اوایل خیلی خوب بود و یک سال اول به هیچ چیز شک نکردم. یهو به خودم اومدم و دیدم خیلی جاها جونگین رفتارش عجیب بود، ناخواسته روش زوم کردم و متوجه شدم قضیه مربوط به زن یا دختر دیگهای نیست.
از طرفی خیالم راحت شده بود که بهم خیانت نکرده بود اما دلشورهی عجیبی هم داشتم، اگه پای زنی درمیون نبود پس دلیل این همه رفتارهای عجیبش چی بود؟
نفس بلندی کشید و ناگهان متوجه شد تهیونگ ماشین رو گوشهای پارک کرده و با کنجکاوی تمام به حرفهاش گوش میده. ناخواسته لبخند محوی زد و زمزمه وار ادامه داد.
- متوجه شدم توی کارهاش اشکالاتی وجود داره، جونگین کاملا به من اعتماد داشت و کیلد خونش دستم بود. وقتی به تور جهانی اکسو رفت از فرصت استفاده کردم و با کمک یکی از دوستام رمز گاوصندوقش رو باز کردم، مدراک زیادی اونجا نبود یعنی درحدی نبود که متهم به چیزیش کنه اما شک من رو بیشتر کرد. لا به لای مدارکش یه گوشی عجیب و غریب توجهم رو جلب کرد، گوشی رو برداشتم و با پرس و جو فهمیدم نوعی گوشی غیرقابل ردیابی که مخصوص گروه های قاچاق و تروریستیه. حس کردم کمرم شکست، خودم رو تنها میدیدم اگه جونگ من توی این کارها بود چیکار باید میکردم؟ لوش میدادم یا از این لجنزار بیرون میکشیدمش؟
قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید و لرزش توی صدای گیراش مشهود بود، تهیونگ ناخواسته بهش نزدیک شد و دخترک رو توی آغوش خودش کشید.
جنی سرش رو روی سینهی پهن و ستبر تهیونگ گذاشت، اشکهاش با شدت بیشتری روی گونهش جاری میشدن بیشتر از این نمیتونست ادامه بده، اون روزها هنوز مثل کابوسی وحشتناک بودن که از یادآوریشون هراس داشت.
نمیدونست چقدر توی آغوش گرم تهیونگ مونده بود اما برخلاف میلش خودش رو جمع و جور کرد، عقب کشید و دستی به صورتش کشید در همون حال با صدای گرفتهای گفت:
- میشه نزدیک کمپانی ببریم؟ هنوز اماده تعریف کردنش نیستم.
تهیونگ بی حرف سری تکون داد و استارت زد، عینکش رو به چشمهاش زد و شیشههای ماشین رو بالا داد.
نزدیک کمپانی وای جی گوشهی خیابون پارک کرد و جنی خجالت زده خداحافظی سرسری کرد، قبل از پیاده شدن دخترک بیاختیار زمزمه کرد.
- بغل من همیشه برای تو هست جندوکی.
ضربان قلب جنی گوشهاش رو کر میکرد، هول شده بدون حرف در ماشین رو بست و با قدمهای بلند از اون دور شد.
حتی یادش رفت برای جندوکی صدا کردنش اعتراض کنه، چه مرگش شده بود؟ دستش رو روی قلبش گذاشت و اروم نالید.
- ولی اون عاشق لیساست و حالا دوست پسرشه.
*_*_*_*_*_*
YOU ARE READING
Hater
Fantasyبا عصبانیت بلند شد و درحالی که منیجرش و بادیگاردش گرفته بودنش فریاد کشید: - میکشمت دخترهی فضول وحشی. نیشخندی زدم و درحالی که انگشت وسط دوست داشتنیم رو نشونش میدادم گفتم: - فاک یو سِکیا. دستم محکم کشیده شده و منیجرم با تعجب و ترس فریاد کشید: - چند س...