🥀Part:2🥺

4.2K 428 26
                                    


بعد از رفتن تهیونگ پسرک امگا بالاخره بغض بزرگی که گلوش رو میفشرد رو رها کرد و اشک های بلوری شکلش از چشماش سرازیر شد...
هق زد...
زجه زد...
گریه کرد...

با وجود اون رینگ لعنتی دور عضوش حتی نمیتونست به راحتی نفس بکشه.
باید اون رینگ رو باز میکرد... وگرنه معلوم نبود که چه عاقبتی داشته باشه.... و تهیونگ هم با بی معرفتی اون رو تو همون حال رها کرده بود..

دستی به چشمای خیسش کشید و دستش رو به سمت رینگ دور عضوش برد و نفسش رو توی سینش حبس کرد و با یک حرکت سریع اونو رو باز کرد و از شدت درد لبش رو به دندون گرفت و مزه ی شوری خون رو توی دهنش حس کرد.

بدون توجه به خون لبش به زور از تخت بلند شد و
و با کمک دیوار سعی کردم به سمت حموم اتاق، که گوشه ی اتاق بود، بره.

لنگان لنگان و با درد زیاد پایین تنه و شکمش به سمت حموم رفت.

در حموم رو باز کرد و با حموم بسیار بزرگی که گوشه ی اون وان بزرگی وجود داشت و انواع و اقسام شامپو ها و نرم کننده های مختلفی هم کنارش بودند، روبه رو شد.

نگاهی به چهره ی داغونش که توی آینه افتاده بود، انداخت.
زیر چشماش سیاه شده بود...
کنار لبش زخم شده بود و کمی خون روی چونه اش ریخته بود..
موهاش روی پیشونیش به صورت شلخته ریخته شده بودند..
و گردنش کبود بود...

لبخند تلخی به چهره اش زد و دستش رو به سمت آینه دراز کرد و روی تصویر خودش دست کشید و با صدای گرفته اش گفت:از کی تا حالا قیافه م اینجوری شده؟!... هنوز یک روزه که به این عمارت اومدم... ولی اندازه ی کل عمرم خسته و داغون شدم...

دوباره هق هق هاش رو آزاد کرد و با هق هق با خودش حرف میزد:من... هق... منی که... همیشه از بچه گی... هق.. . کسی حتی یک.. بار... هق.. هم کتکم نزده بود... الان....
با شدت گرفتن هق هق هاش روی زمین سرد حموم افتاد و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و گوشه حموم گریه هاش رو خفه کرد.
سرش رو روی زانو هاش گذاشته بود و مثل ابر بهاری میگریست..
گریه هاش اونقدر مظلومانه بودند که اگر دیوار های حموم گوش شنوا داشتند... بی شک همراه او گریه میکردند و کل حموم از اشک های آنها پر میشد.

با صورت پر از اشکش خودشو به وان حمام رسوند و آب گرم رو باز کرد و بعد از اینکه کمی وان پر شده بود بدن خسته و زخمیش رو داخل آب گرم فرو برد.

با برخورد آب به زخم های بدنش ناله ای کرد..
یکی از شامپو هایی که بوی گل یاس رو میداد برداشت و مقداری از اونو داخل وان و مقداری ازش رو به موها و بدنش زد.

کمرش خیلی درد میکرد به طوری فکر میکرد کمرش از وسط نصف شده....همیشه فکر میکرد که بعد از یک سکس عاشقانه با جفتش... هردو دوتایی حموم میکردن و جفتش با مهربونی کمرش رو براش ماساژ میداد تا از دردش کم بشه.. ولی..
الان تنها بود....اونم بعد از یک سکس خشن...
کسی نبود قربون صدقه اش بره.... کسی نبود کمرش رو براش ماساژ بده..
کسی نبود.....

 🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖❤🔞Where stories live. Discover now