🥰 Part:17😢

2.7K 293 77
                                    

🤩کاوررررر🤩

تهیونگ و یونگی بالاخره بعد از اون آشوبی که به پا شده بود، توانستند سالم و سلامت از عمارت بیرون بزنند.
بعد از اینکه هوسوک و جیمین اون مراسم رو ترک کردند، دعوای بزرگی رخ داد.

همه ی طرفدارای وزیر اعظم، میز های جشن رو که با روکش سفید رنگی پوشیده شده بودند و انوع و اقسام دسر ها و نوشیدنی ها و شیرینی ها روی آن ها قرار داشتند رو روی زمین انداختند.

همه ی اونا سعی داشتند به یونگی و تهیونگ حمله کنند....

اون سو که دیگه از این آشوب و بی نظمی به ستوه اومده بود، به تمامی بادیگارد هاش دستور داد تا هرچه زودتر این غائله  رو تمومش کنند و تمام کسانی که مسبب این آشوب بودند رو دستگیر کنند و نزد او بیارن.

یونگی هم برای کمک به اون سو بادیگارد هاش رو به کمک فرستاد.
خیلی زود بادیگارد های یونگی و اون سو، تمام کسانی که موجب این آشوب بودند رو دست گیر کردند.

اون سو نگاهی به وزیر اعظم انداخت و با کنایه گفت: وزیر اعظم! فکر نمیکردم چنین افراد با وفایی داشته باشید.

وزیر اعظم که موقعیت خودش رو در خطر میدید، مقابل اون سو زانو زد و گفت: من معذرت میخوام رئیس... اونا سَرخود دست به چنین حماقتی زدند.

یونگی قدمی به جلو برداشت و گفت: ولی من فکر نمیکنم سَرخود دست به چنین کاری زده باشند.... شاید به دستور خودتون بوده که اگر مشکلی پیش اومد و چیزی مانع ازدواج دخترتون با تهیونگ شد، اونا بریزن و اون کسایی که مانع شدند رو بگیرن و هرج و مرج به وجود بیارن....مگه نه دایی جان؟!

اون سو متعجب تند تند پلک زد...
یونگی به خوبی و با ذکاوت متوجه نقشه ی او شده بود...

اون سو سری به معنی تاسف تکون داد و گفت: دفعه های قبل چندین و چندین بار متوجه ی سرکشی ها و کارای مخفیانه تو شدم.. اما چشمم رو روی همه ی اونا بستم... با خود میگفتم اون وزیر منه... اون کسی هست که من بهش اعتماد دارم... اما من این کارت رو نمیتونم ببخشم.... تو میخواستی به پسر من و جفتش و پادشاه امگاها آسیب برسونی.... این کارت غیر قابل بخششه.

اون سو ادامه ی حرفش رو بلندتر گفت: بنابراین از این لحظه تو از مقامت عزل میشی و فقط به خاطر تمام کارهایی که برای من و این مردم کردی میزارم بدون هیچ دردسری از اینجا برای همیشه بری.

وزیر اعظم شروع به التماس کردن، کرد و گفت: نه.. خواهش میکنم... منو ببخشید... به من یک فرصت دیگه بدید رئیس.

اون سو پشتش رو سمت وزیر اعظم کرد و آروم گفت: متاسفم... اما من چندین بار بهت فرصت دادم اما خودت همشون رو از دست دادی.

اشاره ای به بادیگارد ها کرد و بادیگارد ها وزیر اعظم و دخترش و تمام افرادش رو از عمارت بیرون انداختند.

 🔞🖤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖❤🔞Where stories live. Discover now